۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

کودکانه

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم مهر 1389 ساعت 18:29 : نمی­دانم چرا هرچه قدر بيشتر مي­گذرد، وابستگي و علاقه من به بوستان توحید بيشتر و بيشتر مي­شود। احساس مي­كنم اين محل كمي بيشتر از يك پارك تفريحيست كه اوقات فراغتم را در آن ميگذرانم । حتي ارزش آن از يك خاطره دوران كودكي هم بيشتر شده است। احساس مي­كنم رابطه ما حالا ديگر شبيه به رابطه يك فرزند و مادر شده است। مادري كه نگراني ها، اضطرابها، بديها و خوبي هاي فرزندش را به خوبي درك مي­كند و درست در لحظه نياز به ياريش مي­شتابد। وقتي به لحظه­هاي سخت و پر اظطرابي فكر مي­كنم كه در آغوش اين پارك آن را مهار كرده­ام। وقتي به دلتنگي­هايي مي­انديشم كه در حضور اين پارك آنها را به فراموشي سپرده­ام و وقتي به لحظه­هاي پر از اميدواري و نشاطي فكر مي­كنم كه از قبل پياده­روي در آن بدست آورده­ام، اين احساس بيشتر در من تقويت مي­شود।
امروز با همين تفكر به سمت پارك رفتم در حاليكه يك كتاب آموزش زبان انگليسي نيز دستم بود. يادگيري در حين پياده روي را به اين سبك خيلي دوست دارم. در يك پياده­روي آرام در محيطي با هواي تازه و تميز، انرژي درون انسان خالي مي­شود و جاي آن را نشاط روح انگيزي فرا مي­گيرد، همزمان مطالب خوانده شده در كتاب نيز آرام آرام و تدريجي وارد ذهن شده و در اعماق آن رسوب مي­كند.
دم غروب است و كمي شلوغ. نگاه كردن به آدمهاي مختلفي كه هركدام به نحوي در حال تسويه حساب با كشمكشهاي دروني خويش هستند نيز در نوع خود لذتبخش است. در حال عبور از يك معبر نسبتن باريك هستم كه يك كودك تقريبن ده ساله سوار بر دوچرخه قصد دارد به سرعت از كنارم عبور كند. حس شيطنتم دوباره گل مي­كند و هنگام عبور، در يك لحظه دستم را جلوي صورتش گرفته جلوي ديدش را مي­گيرم و به سرعت نيز عقب مي­كشم. او نيز در اين حالت لحظه­اي تعادلش را از دست داد اما به سرعت خود را كنترل كرده و غرغر كنان از من دور مي­شود. فكر كنم كمي بخت با من يار بود كه اين شيطنت منجر به سقوط او از روي دوچرخه نشد. اين حادثه را فراموش كرده و دوباره مشغول مطالعه مي­شوم. اما ظاهرن داستان هنوز ادامه دارد. پس از چند دقيقه آن پسر دوباره در يك معبر ديگر قصد عبور داشت. اين دفعه به اندازه کافی از من فاصله داشت كه قادر نبودم همان عمل را دوباره تكرار كنم! وقتي به من رسيد سرعتش را كم كرد و با تمام وجود به سمت من فرياد زد:
خرخون!
و به سرعت رد شد. نوعي انتقا­م­گيري محسوب مي­شد. البته برايم جالب بود. سعي كرده بود چيزي بگويد كه زياد هم بي­ادبي نياشد مثل اينكه به يك آدم ثروتمند بگويند خرپول و يا به يك آدم قد بلند بگويند نردبان. البته مورد دوم کمی رکیک تر است. با خود گفتم خوب است خرخوني واقعي مرا نديده است وگرنه بايد به دنبال واژه شديداللحن­تري مي­گشت. با اين انتقام گيري تقريبن بي­حساب شده بوديم . دوباره به راه خودم ادامه دادم و و لغات نسبتن مشكل انگليسي را همراه متنها و جملاتش وارد ذهنم مي­كردم. آن طرف پارک با صحنه جالب دیگری رویرو شدم. یک مرد جوان ماشینش را کنار جاده پارک کرده بود و این طرف جوی آب، داخل محوطه پارک به شدت در حال مشاجره با پسرش بود در حالیکه پسر او فقط دو یا سه سال داشت. چون نمی توانست حرف بزند فقط گریه می­کرد. و پدرش طوری با او جر و بحث می­کرد انگار در حال مشاجره و توبیخ همسرش است :
- بهت گفتم اون دفعه تو رو بردم حالا نوبت داداشته میفهمی!
یک نفر دیگر هم با من در حال تماشای این صحنه بود. هچکدام نتوانستیم جلوی خنده خود را بگیریم و ناگهان همزمان رو به سمتی که آن مرد جوان متوجه نشود زدیم زیر خنده…
پس از اينكه يكبار به طور كامل دور پارك قدم زدم دوباره به همان محل حادثه رسيدم. و آن پسر دوباره همانجا بود. اين دفعه سوار بر دوچرخه نبود. داشت يك چرخ مخصوص نوزادان كه کودکی نيز در آن بود را هل ميداد. احتمالن برادر كوچكش بود. خانواده­اش هم كمي آن طر­ف تر روي چمن در حال گل گفتن و گل شنيدن بودند. وقتی مرا دید کمی کنجکاوانه و البته آماده برای عکس­العمل نگاهم کرد. برای اینکه همه چیز مسالمت­آمیر تمام شود لبخند دوستانه­ای زدم و او نیز در جواب خنده­ای کرد و دوباره از کنار هم رد شدیم. من به سمت خانه حرکت کردم و او نیز در دنیای خود مشغول بازی شد در حالیکه به شدت به دنیای کودکانه او غبطه می­خوردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر