۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

اسرار التوحید- چخ و پخ

میگویند یک روز یکی ازاین عارفان بزرگ، ازاین عارفهای درست و حسابی که کلی کرامات داشت و "مثلن تشت طلا را لگن مس میکرد" پس از سفری دراز به اسلام سیتی رسید و وارد بوستان توحید شد. درگوشه ای از بوستان مردی بساطی پهن کرده و بی توجه به سد معبر شهرداری گنجشک بریان میفروخت. چه گنجشک بریانی! عارف بسیار گرسنه بود و هوس گنجشک بریان کرده بود و از این روی به سمت آن مرد گنجشک بریان فروش که از این به بعد به اختصار م گ ب ف نامیده میشود رفت و گفت ای مرد دو سیخ از این گنجشکهای بریانت بده تا بزنیم به بدن بلکه تریاکی شود بر ریش جوع وجودمان. آن مرد گنجشک بریان فروش گفت باید هزار چوق بدهی! عارف گوش چشمی نازک کرد و گفت هزار چوق!؟ اما من تک درهمی هم ندارم. برای رضای خدا دو سیخ بده باشد که خداوند شما را درون رحمت خویش "بکند". آن مرد گنجشک بریان فروش گفت برو خداوند روزیت را در مکان دیگری حواله دهد تا هزار چوق ندهی خبری از گنجشک بریان نیست. فکر کرده ای اینجا قرن بیست و یکم میلادی است که در آن مفتخوری فراوان باشد؟ نخیر برادر ! اینجا قرن ششم هجری است و تا چوق ندهی سیری نیابی! عارف گفت ای مرد گنجشک بریان فروش به من دو سیخ گنجشک بریان بده وگرنه رو به گنجشکها کرده و خواهم گفت گنجشک چخ! مرد گنجشک بریان فروش سر بلند کرد و گفت اگر بگویی گنجشک چخ آن وقت چه خواهد شد؟ عارف گفت آنگاه گنجشکهایت بال در خواهند آورد و به آسمان خواهند رفت. مرد گنجشک بریان فروش نگاهی سفیه اندر عاقل به عارف کرد و با تمسخر گفت لابد بعدش هم میخواهی بگویی دور سرت هاله نور وجود دارد و از مقربان خفن درگاه الهی هستی دیگر؟! عارف گفت ای مرد گنجشک بریان فروش! سخن من جدی بگیر و جمله وقت غنیمت بدان و دست از بخل درونت بکش و سیخی به ما بده وگرنه خواهم گفت گنجشک چخ! مرد گنجشک بریان فروش وقعی ننهاد و گفت هرچه میخواهی بگو و زود شرت را کم کن و بگذار نسیمی بوزد. همه را برق میگیرد ما را چراغ گرد سوز خدایا این چه بساطیست که بر من "کرده ای"؟
عارف چون این سخن شنید دست به آسمان برد و بلند گفت گنجشک چخ! و تا این گفت ناگاه گنجشکهای درون سیخ جان گرفتند و بال و پر در آوردند و به آسمان پریدند. عارف که بسیار هم ذوق کرده بود رو به مرد گنجشک بریان فروش کرد و گفت بله داداش ما هم عارف قرن ششم هستیم نه از این عارفهای الکی قرن بیست و یک!
آن مرد گنجشک بریان فروش چون این حرکت محیرالعقول از او دید در اضطراب آمد گفت تو خیلی خفنی! چطور این کار را کردی؟ من دیگر این بساط رها میکنم و مرید تو میشوم. و بساطش را رها کرد و دنبال آن عارف افتاد. عارف گفت ای مرد گنجشک بریان فروش مرا رها کن و برو من به نانخور اضافی احتیاج ندارم. دیدی که برای دو سیخ گنجشک بریان ناقابل التماس تو را میکردم. اما آن مرد گنجشک بریان فروش همچنان اصرار میکرد و میگفت من دیگر تا آخر عمر تو را رها نخواهم کرد و مرید تو خواهم بود و بگذار " از رکابت و یا هرجای دیگری که امکانش باشد آویزان تو شوم"باشد که ذره ای از علوم لدنی تو به من برسد. خلاصه عارف دید که این مرد گنجشک بریان فروش او را رها نمیکند و بلانسبت مثل کنه به او چسبیده است. لختی با خود اندیشید و سپس فکری به سرش زد و یک لامپ برسرش روشن شد. جلوی آن مرد گنجشک بریان فروش لنگها را به هوا برد و درحالیکه در دلش به خاطر این عمل غیر فرهنگی از خوانندگان وبلاگ عذرخواهی میکرد بادی از خود در نمود. آن مرد گنجشک بریان فروش چون این حرکت بی ادبانه از عارف دید دوباره بسیار در اضطراب آمد و گفت این چه کاری بود؟ تو چقدر بی ادبی! تو خیلی بدی ! مرا دیگر با تو کار نخواهد بود. تو اصلن عارف نیستی و از این عارفهای الکی هستی و در حالیکه همین فحشها را میداد از عارف جدا شد و رفت تا دوباره به گنجشک بریان فروشی خود برسد. عارف که آسوده شده بود رو به حاضران کرد و گفت کسی که با یک چخ مرید ما بشود چه بسا با یک پخ هم از ما جدا خواهد شد! حاضران چون این سخن بشنیدند بسیار گریه ها کردند و نعره ها زدند...

پی نوشت: حکایت بعضی ازدوستان دگرباش و استریت ما هم گویی به همین صورت است که با یک چخ به ما میپیوندند و با یک پخ از ما میگسلند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر