۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

سودوکو- مقدمه
نوشته شده در جمعه بیست و نهم مرداد 1389 ساعت 10:14 شماره پست: 12
-فرشاد تند تند داشت سودوکوهای آن مجله را حل میکرد. تمام ذهنش درگیر آن مجله بود. از وقتی که آن روز ایمیلش را چک کرده بود و یک غریبه یک مجله سودوکو با فرمت پی دی اف برایش فرستاده بود دیگربه چیزی فکر نمیکرد جز حل کردن تک تک سودوکوهای آن و رسیدن به آخرین سودوکو. دلیل این اشتیاق برای حل همه سودوکوهای آن مجله نیز برایش نامشخص بود. شاید احساس میکرد با حل همه سودوکو ها به مفهوم خاصی از آن پی ببرد. هرچه بود اشتیاق وصف ناپذیری درونش را فرا گرفته بود. او برای رسیدن به آخرین خانه جدول تلاش میکرد. هرگاه جایی گیر میکرد مجله را کنار میگذاشت. روی زمین دراز میکشید چشمهایش را میبست و چند دقیقه به همان حال میماند. سپس بلند میشد. لباسش را میپوشید و به پارک نزدیک خانه میرفت. پارک توحید که در حقیقت کانون همه اندیشه های او را تشکیل میداد. جایی که در آن قدم میزد و به گذشته، حال و آینده مینگریست. آرامش، چیزی بود که در آن محیط به دنبالش بود-
پارك توحید زياد بزرگ نيست. چمنهايش دير به دير كوتاه مي شود. شمشادهاي اطرافش هم كوتاه بلند و نامنظم است. تجهيزات مدرن و امكانات آنچناني هم ندارد. ولي قشنگ است. چون فرشاد خاطرات زيادي از آن دارد. وقتي كه هنوز به يك پارك تبدبل نشده بود. دوران نوجوانی او که در ان زمان يك مزرعه صيفي بود. خودشان آنرا باغ مي گفتند. چند درخت توت بزرگ هم در آن وجود داشت. تابستانها هميشه گوجه و خيار و طالبي را از همانجا مي خريد.گوجه فرنگي خنك و تازه از بوته چيده شده طعمي داشتند كه هيچگاه فراموش نمیکرد. يك پلاستيک مي گرفت دستش و راه مي افتاد به طرف باغ و توي راه هركس از رفقا و بچه ها را كه مي ديد دعوت مي كرد تا با هم بروند گوجه فرنگي بخرند. صاحب باغ يك مرد اصفهاني بداخلاق بود كه هميشه اعصابش خرد بود و به هيچ وجه هم حال و حوصله بچه هاي شلوغ را نداشت. يك دفعه هفت هشت نفري وارد آلونك او مي شدند و او فكر مي كرد همه آنها مشتري هستند ولي وقتي مي فهميد كه فقط فرشاد آمده است چند كيلو گوجه فرنگي بخرد كلي دمغ مي شد ولي چيزي نمي گفت. يك روز حسابي از دست يكي از مشتريانش كلافه بود و اعصابش خردتر از هميشه. وقتي آن مشتري رفت و نوبت فرشاد شد پلاستيكي كه دستش بود را باز كرد و چند دفعه آن را توي هوا چرخاند تا حسابي چروكش باز شود. حواسش نبود كه صاحب باغ از سروصداي پلاستيك و امثال آن متنفر است. او كه ديگر جوش آورده بود ناگهان مثل يك بمب تركيد و با آن لهجه غليظ اصفهاني شروع كرد به لعن و نفرين: " در نيار صداي اون پلاستيك لامذهبو فلان فلان شده. دستت بشكنه. مثل سوت قطار توي مخم وزوز مي كنه. خجالت نمي كشي واسه چند كيلو گوجه راه ميافتي همه كوچه رو جمع ميكني مياري اينجا . جار ميزني آهاي من ميخوام چند كيلو گوجه بخرم هركي دلش ميخواد بياد. يه ايل آدم جمع ميكني ميريزي اينجا..."
صداي فرشاد در نمي آمد. مي دانست اگر كوچكترين حرفي بزند با اردنگي از آلونك به بيرون پرت خواهد شد. و اين را هم مي دانست كه بلافاصله بعد از اين داد و بيدادها از او خواهد پرسيد : حالا چند كيلو مي خواي؟
-بي زحمت دو كيلو نيم. يه دونه هندونه هم مي خواستم.
-بده من پلاستيكتو. برو از تو بوته ها يه هندونه بچين فقط حواست باشه يه رسيده شو بچيني.
-چشم.
و به همين سرعت آرام مي شد و همه چيز به روال سابق برمي گشت.
چند سال بعد به علت رشد سريع شهر كل باغ توسط خانه هاي تازه ساخته شده احاطه شد. ولي هنوز كسي كاري به باغ نداشت. باغ در حقيقت دو محله توحید و محله انبيا را از هم جدا مي كرد. براي آنها مثل يك خط مرزي محسوب مي شد. اگرچه ديگر صاحب اصفهاني باغ، چيزي در آن نمي كاشت و فقط درختهاي توت بودند كه هر سال بار مي دادند و با جذبه خاصي كه داشتند بچه ها را به سمت خود مي كشاندند. اجازه نمي دادند درختها كاملن به بار بنشينند. همان اول كار هجوم مي بردند به سمت آنها و توتهاي رسيده و نرسيده را دوتا دوتا و گاهي هم چهارتا چهارتا قورت مي دادند. اول شاخه هاي پاييني بودند كه مورد تاخت و تاز قرار مي گرفتند و سپس هركس كه فرزتر بود به سرعت از درخت بالا مي رفت و همانجا ميان توتهاي كاملن رسيده بالاي درخت دلي از عزا در مياورد. از توت خوردن كه سير مي شدند مي رفتند سراغ كارهاي ديگر. توي سوراخ سنبه هاي ديوار گلي باغ به دنبال مارمولكهاي بخت برگشته میگشتند. وقتي يك مارمولك پيدا مي شد، همگي مثل شكارجيان خرس آن را دنبال مي كردند و پس از دستگيري، اول از همه يكي از بچه هاي بيرحم دم مارمولك را با يك چاقو مي بريد. مارمولك بيچاره زجر مي كشيد و دمش هم آنطرفتر شروع مي كرد به بالا پايين پريدن. فرشاد آن موقع نمي دانست دم مارمولك چطور مي توانست آنطور بالا پايين برود در حاليكه از بدنش جدا شده بود. البته فکر نکم الان هم دلیل آن را بداند. برادرش مي گفت مارموملك ها دو تا جان دارند كه يكي توي دمشان است و به همین علت دم مارمولک جدا از بدنش هم میتواند حرکت کند. بعد از كنده شدن دم، يكي از بچه هاي بيرحمتر با همان چاقو سر مارمولك را به جرم پست بودن ، به جرم بي ارزش بودن و به جرم غير انسان بودن از تنش جدا مي كرد . بدنش را توي يك قبر كوچك مي گذاشت و سرش را نيز براي عبرت سايرين از يك تكه چوب كوچك آويزان مي كرد و آن را بالاي قبرش نصب مي كرد. پس از اجراي مراسم همگي دور قبر جمع مي شدند و براي شادي روح آن مرحوم دعا مي كردند و بلافاصله بعد از آن توي ديوارهاي باغ دنبال يك مارمولك ديگر مي گشتند. دم غروب كه ميشد دست از بازي ميكشيدند و يكي يكي باغ را ترك مي كردند چرا كه هيچ كس دوست نداشت با سگهاي غول پيكر و ترسناكي كه صاحب باغ شبها آنها را باز مي كرد طرف شود. كافي بود سر شب كسي وارد باغ شود تا اين سگها از لابلاي درختهاي كاج و چناري كه دور تا دور خانه صاحب باغ را احاطه كرده بودند بيرون مي آمدند و حق متجاوزگر را كف دستش مي گذاشتند. وجود آن سگها و آن درختهاي بلند باعث شده بود كه فرشاد و دوستانش حتي در طول روز هم جرات نكنند به آنجا نزديك شوند. از نطر او آنجا محل مخوفي بود كه هيچ كس حق ورود به آن را نداشت. ميان درختها يك خانه دوطبقه قديمي وجود داشت كه خانواده صاحب باغ آنجا زندگي مي كردند. كمي آنطرفتر هم يك استخر بزرگ بود كه پسران صاحب باغ در آن شنا مي كردند و گاهگاهي هم صداي تير تفنگ ساچمه اي مي آمد و افتادن گنجشكي بر زمين. فرشاد هيچ وقت خانواده صاحب باغ را نديده بود. آنها هيچگاه از ويلاي شخصي خود كه وسط اين شهر تازه پاگرفته قرار داشت بيرون نمي آمدند. همانجا ميان همان درختها و فضاي سبز بدون اينكه كسي مزاحم شود،تفريح مي كردند و روز خود را به شب مي رساندند. انزواي آنها حتي باعث ايجاد برخي شايعات بين بچه ها شده بود. عده اي مي گفتند كه خانواده صاحب باغ آمريكايي هستند و به همين خاطر بيرون نمي آيند، عده ديگري مي گفتند آنها از وابستگان شاه هستند و به هين علت جرات بيرون آمدن ندارند و برخي هم كه ديگر روي خرافات را سفيد كرده بودند معتقد بودند آنها با اجنه و ارواح به طور مشترك زندگي مي كنند و اجنه به آنها اجازه خروج از باغ را نمي دهد. همين شايعات ، خانه دو طبقه قديمي انتهاي باغ را براي همه به يك معماي پيچيده تبديل كرده بود...
صاحب اصفهاني باغ از اينكه بچه ها به درختهاي توت هجوم مي بردند و يا درون باغ بازي مي كردند ناراحت نمي شد اما به هيچ كس هم اجازه نمي داد وارد حريم خصوصي خود و خانواده اش شود.
تا چند سال به همين منوال گذشت و در آن مدت كسي كاري به باغ نداشت تا اينكه بخت صاحب باغ كه حالا ديگر پير شده بود باز شد و باغ محله و زمين آن كه ديگر ارزش آن هم بالا رفته بود، نظر شهرداري منطقه را به خود جلب كرد و به صاحب باغ پيله كرد كه بايد اين باغ را به اداره شهرداري بفروشد به اين علت كه در ميان خانه هاي مسكوني قرار دارد و فعاليتهاي كشت و كار در آن ممنوع است. البته كشت و كاري هم در باغ انجام نمي شد. صاحب باغ به هيچ وجه حاضر نبود ملك خود را بفروشد. به همين علت كشمكشي بين او و شهرداري در گرفت. در ميان همين كشمكش بود كه اتفاق بد ديگري هم افتاد. يك روز بعد از ظهر كه فرشاد و چند تا از همكلاسي ها از مدرسه باز مي گشتند متوجه شدند دود غلبظي از سمت درختهاي توت باغ بالا مي رود. وقتي دوان دوان خود را به آنجا رساندند متوجه شدند درختهاي توت در ميان شعله هاي آتش گر گرفته و در حال سوختن هستند. همان چند درخت توتي كه تنها دلخوشي آنها از باغ بود جلوي چشم همه سوخت و به خاكستر تبديل شد. بعد مشخص شد چند جوان عياش براي كشيدن سيگار و بساط خود، زير درختها آتش روشن كرده بودند و پس از عياشي، درختها را هم به آتش كشيده بودند. فرشاد هيچگاه داد و بيدادها و ناسزاهايي كه صاحب باغ آن موقع نثار همه محله ميكرد را فراموش نکرد كه البته سهمي از آن فحشها هم به او و دوستانش مي رسيد. پس از آن قضيه صاحب باغ كه اعصاب درست و حسابي هم نداشت بر اثر كشمكشهاي زياد با شهرداري و ساير مشكلاتي كه داشت دق كرد و دار فاني را وداع گفت. و بعد پس از مرگ او، خانواده اش باغ را به زير قيمت به شهرداري فروختند و آن خانه و آن باغ را براي هميشه ترك كردند.
شهرداري منطقه كه فكر ميكرد در اين معامله سود خوبي عايدش شده است ديوارهاي دور باغ را برداشت و زمينهاي خالي باغ را در معرض فروش گذاشت. حدود يكسال آن زمينها در معرض فروش بودند اما حتي يك قطعه از آن زمينها هم به فروش نرفت. هنوز هم پس گذشت اين سالها هیجکس نمي داند كه چرا و به چه علت كسي حاضر به خريد آن زمينها نبود. به هر حال وقتي شهرداري از فروش زمينها مايوس شد، تصميم ديگري گرفت. قسمتهاي عمده باغ كه شامل آن خانه و درختهاي بلند ميشد به يك پارك تفريحي تبديل شد و ترتيبي هم داده شد كه حتي يك درخت هم طي مراحل ساخت پارك قطع نشود و آن خانه قديمي هم به محلي براي اسكان نگهبانان و كارگران پارك تبديل شد. در اين سوي پارك دو دبيرستان دخترانه ساخته شد و آن سوي پارك هم، درست جلوي همان خانه قديمي، ساختمان نسبتا بزرگ و جديد شهرداري منطقه ساخته شد. چند ماهي درون استخر بزرگ كنار خانه انداخته شد و دور تا دور آن هم حفاظي كشيده شد تا آن استخر نقش يك حوض را براي پارك بازي كند.
مدتي بعد از اين ساخت و سازها پارك محله به بركت وجود ساختمان شهرداري از نظر مادي و به يمن وجود مدرسه ها، از نظر معنوي رونق گرفت و محلي شد براي خانواده ها و اهالي محله كه اوقات مشترك خود را در پارك سپري كنند.
همانجا هم بود که فرشاد یاد یکی از خاطرات قدیمی اش افتاد. یکی از همان تابستانهای داغ که او و دوستانش توی کوچه و خیابان ول میشدند و برای وقت گذرانی همه جور بازی را امتحان میکردند. یک روز که جلوی خانه نشسته بود. پسری بچه ای تقریبن هفت هشت ساله داشت از کنارش عبور میکرد و فرشاد هم به او خیره شده بود و با خود فکر میکرد که چهره این پسر بچه برای او آشناست و از خود میپرسید او را کجا دیده است. آن بچه هم که مثل آدمهای قد راه میرفت وقتی دید فرشاد به او زل زده است با پر رویی به سمت او برگشت و گفت: ها؟ چیه؟
فرشاد از نحوه برخورد آن بچه متعجب شده بود گفت: هیچی!
آن بچه دوباره با غرور گفت: میدونی من کی ام؟
فرشاد سرش را تکان داد یعنی: من چه میدانم.
- آقا جواد رو میشناسی؟
فرشاد داشت فکر میکرد که منظورش کدام جواد است ولی خود آن بچه سریع گفت:
- جواد خورشیدی؟ من داداششم.
فرشاد تازه فهمید که او برادر کوچک یکی از هم کلاسی هایش است اما قبل از اینکه بخواهد بگوید خوب به من چه که تو داداش او هستی و یا اینکه بگوید بدو برو بچه پررو و یا حرفهای دیگری ازاین جنس، آن پسرک مغرور از آنجا دور شده بود و فرشاد نمیدانست که او در حقیقت اولین برخوردش با یکی از شخصیتهای داستانی که قرار بود در آینده بنویسد را داشته است. آن پسر بچه مهدی بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر