۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

سودوکو 13

- سودوکو بازی قمار نیست که ریسک کنی و یا یکی بدی و یکی بگیری. توی سودوکو باید با چشم باز جلو بری و تمام جوانب رو در نظر بگیری. اگه یه خونه اشتباه پر بشه دیگه همه چیز تمومه -
سپهر روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و به سقف آبی آسمانی رنگ آن خیره شده بود. هر از چند گاهی نگاه از سقف برمیداشت سر بر میگرداند و از پنجره به تاریکی بیرون و ماهی که حالا یک هلال کامل شده بود مینگریست و همچنین به انتهای شاخه ای از درخت بزرگ و زیبای سدروس که خودش را به نوک هلال ماه رسانده بود. سپهر عاشق سدروس بود. خودش آن را سدر اطلس مینامید. درختی زیبا از خانوده سرو که با شاخه های پلکانی و برگهای زیبای سوزنی کوچکش آدم را یاد بهشت و باغهای زیبای داستانهای اساطیری می انداخت. سپهر همیشه آسمان شب و دنیای زیر نور ماه را بیشتر از آفتاب روشن روز دوست داشت چرا که زیباترین خاطراتش مربوط به دنیای زیبای شب بود. بیشتر اوقات شبها با دلبرش بود. در کنارش در محیط باز و در کوچه های خلوت احمد آباد مستوفی قدم میزد و با او بود که از تمام دغدغه هایش میگفت و با او بود که پرده از احساسش برمیداشت و با او بود که به نوعی سکینه و آرامش درونی میرسید. چیزی که بیش از همه دوست داشت سادگی و خلوص درونی دلبرش بود به نحویکه وقتی به چشمانش خیره میشد همه نگرانی ها و پیچیدگیهای زندگی اش محو میشد. چه شبهای زیبایی و دلنشینی که در آغوش او به صبح رسانده بود و چه اوقات شورانگیزی که با لمس اندام پر جذبه او تجربه کرده بود و اکنون او تنها و کیلومترها دورتر از دلبرش روی تخت بیمارستان نشسته بود و با خود می اندیشید. سپهر از آن آدمهایی نبود که از مرگ بترسد و یا آنهایی که برای لحظه ای بیشتر زندگی دراین دنیا از همه چیز بگذرند و التماس دیگران را بکنند. شاید تمام دغدغه سپهر این بود که میدانست به زودی از این دنیا خواهد رفت و بیماری اش درمانی ندارد و دلبرش پس از او تنها خواهد ماند و این تنهایی او را آزار خواهد داد و او از اینکه دلبرش از تنهایی رنج ببرد رنج میبرد. او میدانست چند روز دیگر عمل جراحی سنگینی خواهد داشت و همچنین میدانست احتمال موفقیت آمیز بودن این عمل خیلی کم است و اینکه دوباره بتواند به زندگی برگردد فقط یک خوش بینی محض است. اما این موضوعی نبود که ذهن او را آن شب مشغول کرده بود. او به موضوع مهمی می اندیشید و با خود فکر میکرد حال که چند روز بیشتر از عمرش نمانده است، حاضر است از همین چند روز نیز چشم پوشی کند و در عوض دلبرش پس از مرگش بیتاب نباشد و تنها نماند. با خود فکر میکرد اگر خدایی که او را خلق کرده است پیشنهادش را میشنید و آن را عملی میکرد دیگر هیچ غصه ای نداشت. سپهر میدانست چیزی که از خدا میخواهد بسیار گرانبها و ارزشمند است و او نیز باید گرانبهاترین متاعش را در ازایش بپردازد و هرچه با خود فکر کرده بود چیزی با ارزشتر از زندگی اش ندیده بود. زندگی که چند روز بیشتر نمانده بود و با این وجود حاضر بود از آن چند روز هم بگذرد و در عوض دلبرش را تنها و غمگین نبیند. هیچ چیز در دنیا برایش ناراحت کننده تر از این نبود که دلبرش را غمگین ببیند. با اینکه آنها بارها با هم مشکلات خاصی را تجربه کرده بودند. بارها با هم جدال لفظی داشته اند. بارها از یکدیگر دلخور شده بودند و بارها دور از چشمان یکدیگر غصه خورده بودند اما رابطه شان به مرحله ای از بلوغ رسیده بود که او اکنون غصه های دلبرش را غصه های خویش میدانست و شادیهای او را نیز شادیهای خویش. سپهر دوباره سرش را برگرداند و به سقف آبی آسمانی رنگ اتاق بیمارستان خیره شد. سعی کرد دوباره چهره دلبرش را در ذهن مجسم کند. دلش میخواست در این لحظات، آخرین تجسم نیز از آن او باشد. چشمهایش را بست و دوباره او را مجسم کرد که در کنارش نشسته و آرام آرام نوازشش میکند. چشمهایش را بست او را در آغوش گرفت و به احساس عمیقی رسید. آنچنان عمیق که دیگر نیازی نبود چشمهایش را برای دیدن چیز دیگری در این دنیا باز کند.

***
خدا آن بالا نشسته بود و داشت به این جریان نگاه میکرد. همان بالا که همه ما در ذهنمان ساخته ایم و همان خدایی که همیشه به شکل یک تجسم در خیالمان حضور دارد. مثل یک آدم بزرگ و قد بلند و باریک اندام با رنگ پوست سفید که آن بالا روی تخت خود نشسته است و کنترل همه چیز را در دستانش دارد. خدا به هر شکل و تجسمی که در ذهن من و یا شما باشد آن بالا نشسته بود و آرام سرش را از سمت اروپا به سمت آسیا چرخاند و نگاهش را به یک ساختمان نظامی در اسلامشهر دوخت که پسری تک و تنها در حیاطش نشسته بود.

***
سرباز وظیفه اصغر سلیمی نشسته بود روی نیمکت کنار زمین فوتبال حیاط آن ساختمان نظامی و با تیر دروازه آن صحبت میکرد. آن محیط نظامی با روحیه اصغر سازگار نبود و او را دلتنگ میکرد و از آنجایی که نتوانسته بود یک همصحبت مناسب برای خود پیدا کند، هر وقت دلش میگرفت میرفت توی حیاط و با اشیا پیرامون خود صحبت میکرد و مخاطب آن شبش تیردروازه فوتبال.
"راستی بگو بینم وقتی توپ با سرعت میاد میخوره به تو و گل نمیشه بعد حال بازیکنای اون تیم گرفته میشه تو چه حسی داری؟ لابد خیلی حال میکنی ها؟ ضد حال زدن به بقیه بهت حال میده؟ حالا وقتی توپ بخور به تیر افقی بعد زیرطاق بره تو گل چی؟ اونوقت حال تو گرفته میشه! تو جنست از آهنه؟ داستان زندگیتو بلدم. یه زمانی مثل یه تیکه سنگ بزرگ بدون حرکت و ساکت توی یه معدن داشتی واسه خودت حال میکردی. بعد چند نفر با بیل و کلنگ و ماشین و بولدزر ریختن رو سرت تکه تکه ات کردن گذاشتنت پشت یه اسکانیا بردنت کارخونه. اونجا همه تونو ریختن توی کوره بعد زیتون آتیش روشن کردن و بعد هی آتیش داغتر و داغتر شد و همه تون ذوب شدین. اونجا بود که همه آت اشغالایی که توی معدن بهتون چسبیده بود کنده شد و شما خالص شدین و بعد ریختنتون توی یه قالب و یه دفعه سرد شدین و تق تق بریده شدین و رفتین تو انبار برای فروخته شدن. از اونجام بردنتون توی کارگاه و بعد با اره و سنگ فرز و برس، این شکلی درتون آوردن و کاشتنون وسط این حیاط. داری میپرسی اینا رو از کجا میدونم؟ خوب معلومه توی دبیرستان تو کتابمون داستانتو خوندم حالا بین خودمون باشه اون موقع که تو جام جهانی یه بازیکن با همه امیدش شوت میکنه تا دل یه ملتو شاد کنه شما سیخ جلوش وایمیسین نمیزارین گل بشه نمیگید نفرین اون مردم شما رو میگیره؟ ها لابد میخای بگی عوضش اون یکی تیم از اینکه گل نخورده خوشحال میشه و این به اون در؟ فقط بلدین بهونه بیارین. اصلن تیردروزاه های جام جهانی از جنس آهن نیست. مثل شما عقده ای نیست."
چند لحظه سکوت کرد. سرش را برگرداند و به یک بوته خار که از دل آسفالت سفت حیاط بیرون آمده بود نگاه کرد:
" من هنوز تو خلقت تو یکی موندم! با فشار کوچیک ناخنم میتونم همه برگاتو دونه دونه بکنم. امابا کلنگ هم بیفتم به جون این آسفالت باز هم نمیتونم سوراخش کنم. تو چه جوری با اون ساقه ظریفت این کارو کردی؟! میدونی؟ تو منو یاد یه شعر میندازی. سپهر بعضی وقتها یه شعر برام میخوند. فکر کنم از حافظ بود میگفت :
"گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولی به خون جگر شود"
تو هم دلت خون شده تا تونستی از دل این آسفالت بیای بیرون ها؟ مثل دل من که خون شده همش بهم میگه دیگه سپهر رو نمیبینم. تازه با هم سازگارشده بودیم. این آخریا دیگه بگو مگو هم نداشتیم. یکی شده بودیم. ای خدایی که اون بالا نشستی! لابد داری حال میکنی ما رو از هم جدا کردی دیگه ها؟ حالا گوش کن میخوام یه معامله باهات بکنم. تو پرش چقدر میخوای به من زندگی بدی؟ پنجاه سال؟ شصت سال؟ اصلن بگو هفتاد سال. من الان بیست سالمه. پنجاه سال دیگه هم ازت طلب دارم. خوب من حاضرم اینو نصفش کنی. نصفشو بدی به من نصفشو بدی به سپهر. دو تامون همون چهل و پنج سال عمر کنیم بسمونه. عوضش با هم هستیم. با همدیگه هم میمیریم.
اصغر دوباره چند لحظه سکوت کرد. شاید داشت فکر میکرد.
ها چیه !؟ گرون حساب کردم؟ خوب باشه ده سال هم بسمونه. ده سال با هم زندگی میکنیم بعد میمیریم. بقیه اش مال خودت. بده به این آدمایی که دارن میمیرن و کلی هم پول خرج کردن و جایی نرسیدن. لابد باز هم میخوای بگی گرونه؟ اصغر دوباره چند لحظه مکث کرد. چشمهایش را بست تا بتواند سپهر را در ذهنش تجسم کند. نگاه های عاشقانه او را دوست داشت و نوازشهای آرامش بخش او را میستود. احساس کرد سپهر تمام وجودش شده و در او حل شده و چیز دیگری او باقی نمانده. همینطور درحال نوازش او بود که سپهرناپدیدشد یک لحظه چشمهایش را گشود. دوباره چشمهاش رابست تا او را تجسم کند اما این بار هرچه کرد نتوانست. چشمهایش را دوباره باز کرد. فکری به سرعت از ذهنش گذشت. سرش را بلند کرد و با لبخندی رو به خدا گفت:
اصلن میدونی چیه؟ بزار من یه بار دیگه سپهر رو ببینم. همه زندگیم مال تو....

***
خدا همچنان آن بالا نشسته بود و داشت به چک و چانه زدنهای اصغر گوش میکرد. شاید شما فکرکنید او میخواست دستش را ببرد جیبش و ماشین حساب اخرین مدلی را که یکی از فرشتگان مقرب پیشکش کرده بود در بیاورد و شروع کن به حساب کتاب کردن و اینکه چقد از عمر اصغر بردارد و به عمر سپهر اضافه کند و یا اینکه ببیند چند روز از زندگی سپهر مانده تا آن را در سینوس زاویه چهل و پنج درجه ضرب کند و به توان عدد پی برساند و درنهایت از ان انتگرال بگیرد تا ببیند چطور میتواند دوباره آن دو را به هم برساند. اما حقیقت این بود که خدای سودوکو یک خدای رمانتیک بود و عاشق داستانهای عاشقانه. شاید به همین علت بود که بین مخلوقاتش جدایی می انداخت تا آنها در غم فراق هم جلز و ولز کنند و او هم آن بالا بنشیند و این صحنه ها را ببیند کیفش را ببرد. شاید باز هم به همین علت بود که اصغر نمیدانست وقتی همان زمان که داشت آخرین پیشنهادش را میداد، روح سپهر در حال عروج به آسمان بود و میرفت که همنشین فرشتگان مقرب گردد و خدا هیچکدام از پیشنهادهای اصغر را نپذیرفته بود. با خود اندیشید: فکرهای دیگری برای او دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر