۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

عشق و قلم

شاید نوشتن برای من و امثال من چیزی باشد در حد یک نیاز،همچون هنرمند موسقیدانی که بری ارضای دل خویش می نوازد و یا چون نقاشی که نقش درونش را بر پرده میزند و یا همچون جریان آبی که می رود تا وجودش را اثبات کند و یا همچون امواج نور که می تابند تا گرما ببخشند نه به این دلیل که دیگران به گرمای آن محتاجند که برای اینکه خویشتن محتاج تابیدنند و گرم کردن. دراین مدت که چیزی ننوشتم، احساس کردم خلا کوچکی که در گذشته جای کوچکی دردرونم اشغال کرده بود آرام آرام بزرگ شد و رشد کرد و فضای زیادی از قلبم را به تصرف خویش درآورد. این خلا در کنار عشقی که به مهدی داشتم و تلاش بیهوده برای فراموش کردن او و سایر مشغولیات مربوط به درس و تدریس و کار و نقشه های رنگارنگ برای حال و آینده، ناگهان آنچنان قلبم را فشرد که چاره ای جز نوشتن و نوشتن و نوشتن نیافتم. نوشتن از عشق و احساسم و هیجانات درونی ام نسبت به مهدی. شخصیتی ازداستان سودوکو که علیرغم وجود واقعی اش در محله، شخصیتش را و روحیاتش را و تفکراتش را پرورش دادم و خود نیرویش بخشیدم و در نهایت عنان از کف دادم و دلم رفت و دلبرم گشت و این موضوع با یک سری اتفاقات واقعی در محله و تماس با او منجربه عشقی کشنده شد و اکنون من ماندم و عشق ویرانگر من و بی تفاوتی او و داستانی نیمه کاره که روی دستم مانده و احساسی که فروخورده شده و عشقی که نافرجام مانده.

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

تنها دل ما دل نیست

يادم باشد حرفي نزنم که به کسي بر بخورد
نگاهي نکنم که دل کسي بلرزد
خطي ننويسم که آزار دهد کسي را
يادم باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نيست...