۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

غرقه

مانند انسانی که در باتلاق فرو میرود به هر تکه چوب بی ارزشی چنگ میزنم...

سودوکو 10

- سودوکو بازی سردرگمی بین حقیقت و خیاله.شاید فکرکنیم یه خونه برای یه عددی مناسب باشه اما وقتی کمی جلوتر میریم میبینیم اون خونه برای عدد دیگه ای مناسبتره و همین دوگانگی هاست که سودوکو رو دوست داشتنی کرده. توی سودوکو لحهای سخت وجود داره اما لحظه های تلخ جایی ندارن -



بهتر است شیراز را با آن دو یار عاشق غافلگیرشده رها کنیم و دوباره برگردیم به همان دنیای رویایی که نادر و آن دو بچه محل بسکتبالیست از طریق واقعه تشدید ذهنی به آن منتقل شده بودند. و بازگردیم به همان شبی که مهدی و نادر داخل یک اتاق خوابیده بودند و مهدی داشت فکر میکرد تا تصمیم مهمی بگیرد. شاید نقطه عطف رابطه او با نادر دراین تصمیم بود و یا شایدتصمیم او نقطه عطف این داستان باشد. و یا شاید نقطه عطف این داستان آن اتفاقی باشد که در انتهای همان شب برای آنها افتاد و میتوانست سراغاز پیشامدهای ناگواری برای آنان باشد. اتفاقی که ممکن بود حتا سرنوشت آنها را نیز دچار دگرگونی کند.

مهدی همچنان درازکشیده بود و به فکر فرو رفته بود. او پسر فهمیده ای بود. و میدانست در آن آرامش شبانه که سکوتی دلنشین بر همه چیز احاطه کرده بود، باید یکبار دیگر اتفاقات این چند روز را درذهنش مرور میکرد.تصمیم مهمی که باید میگرفت و به آن پایبند میشد.

***

آنها شرایط سختی را گذرانده بودند. دنیای رویایی نادر کنار آن چشمه اب شاید در ابتدا زیبا و هیجان انگیز به نظر میرسید اما با گذشت زمان مشکلات زیادی گریبان آنها را گرفته بود. آنها در ابتدا که کاملن گیج بودند. مهدی به شدت ترسیده بود و آن ماجرای خیس کردن شلوارش بوجود آمده بود. حامد هم منگ شده بود و نمیدانست چه اتفاقی برایشان افتاده بود. فقط نادر کمی حالش بهتر بود و از آن اتفاق احساس خوشایندی میکرد و خودش هم نمیدانست که چرا این حالت سرخوشی در او وجود دارد درحالیکه او هم مثل آن دو باید پریشان حال می بود تا اینکه پس از گذشت چند ساعت پرسه زدن در آن محیط و دقت کردن به مناظر اطراف متوجه اصل قضیه شد و با حالتی آمیخته از ذوق و تعجب رو به آن دو گفت:

- فهمیدم.... اینجا دنیای رویایی منه... دنیایی که همیشه توی خیالاتم برای خودم میساختم... میگم چرا این منظره ها برام آشناست!

مهدی با تعجب گفت :

- چی؟!

- آره شک ندارم. من همیشه این منظره ها رو توی ذهنم تصور میکردم. میدونی آخه من قوه تخیل قوی دارم.

- چه جوری اومدیم اینجا؟

نادر داشت به چیزدیگری فکر میکرد گفت:

- نمیدونم. اما ...

- اما چی؟

او باز هم داشت با خودش فکر میکرد که اگر آنجا دنیای خیلالی اوست پس علی کجا بود؟ تا آن لحظه امکان نداشت علی، دلبر محبوبش در خیالات نادر غایب باشد.

- هیچی... نهر این چشمه میره به سمت جنگل و از داخلش رد میشه و به یه برکه میرسه. بعد از جنگل هم یه دریای قشنگ با یه ساحل شنی هست. همون نزدیکی ها هم یه خونه ویلایی هست. میتونیم بریم اونجا. باید بریم اونجا... تا هوا روشنه باید بریم.

نادر طوری آدرس میداد انگار دارد نشانی خانه شان را به آنها میگوید. مهدی و حامد هنوز گیج بودند و نمیدانستند نادر آنها را دست انداخته است و یا جدی میگوید. نادر هم وقتی این اوضاع را دید تصمیم گرفت آنها را در عمل آنجام شده قرار دهد. گفت :

- شما میتونید همین جا بمونید ولی من میرم طرف اون خونه ویلایی. نمیدونم چطور شده که ما اومدیم اینجا و چطور هم میخوایم برگردیم سر خونه زندگیمون اما الان من خیلی خسته ام و از گیج بازی هم خسته شدم. باید یه جا پیدا کنم تخت بخوابم تا حالم بیاد سرجاش. اگه خواستید میتونید با من بیایید.

و بلافاصله به سمت جنگل راه افتاد. مهدی که بعد از آن جریان خیس شدن شلوارش به نادر اعتماد پیدا کرده بود گفت :

- منم باهات میام.

و دنبال نادر راه افتاد. حامد هم جرات نمیکرد آنجا تنها بماند بدون هیچ حرفی دنبال آنها راه افتاد.

ولی جنگل خیالی نادر آنقدرها هم جای راحتی نبود. مسیر صعب العبور بود و لغزنده. برخی قسمتها پرتگاه داشتند و خطرناک. حتا یکبار وقتی داشتند از کنار یک چاله رد میشدند مهدی حواسش نبود. پایش لیز خورد و داخل چاله افتاد. حامد و نادر با هزار زحمت او را در حالیکه مچ پایش پیچ خورده بود و درد میکرد بیرون آوردند. کمی استراحت کردند و دوباره راه افتادند. پیچ خوردگی مچ پای مهدی حرکت آنها را کندتر هم کرده بود. هرچه قدر حامد از این اوضاع اعصابش خرد شده بود و با حرکات تند و نگاه های خشمگین به نادر و مهدی شرایطش را بروز میداد اما نادر آرام بود. و به آنها دلداری میداد. از مهدی خواسته بود که به او تکیه کند و همگام با او حرکت کند تا کمتر درد بکشد و از حامد هم میخواست آرامشش را حفظ کند تا با تمرکز بیشتری به راه خود ادامه دهند. کم کم هوا تاریک شد و آنها هنوز داخل جنگل بودند. ترس از تاریکی جنگل نیز به مشکلاتشان اضافه شده بود. اما باز هم نادر آنها را دلداری داد که در دنیای خیالی اش به غیر از پرندگان خوش آواز هیچ گونه حیوان درنده و یا خطرناکی وجود ندارد. و درست هم میگفت چون تا آن لحظه غیر از درخت و گیاه و خزه و صدای پرندگان که حضورشان را اثبات میکرد هیچ موجود زنده دیگری ندیده بودند.

خیلی خسته بودند و همینطور گرسنه. گرسنگی خودشان را با خوردن میوه های جنگلی برطرف کرده بودند.برای رفع خستگی و خواب هم ناچار بودند همان جا توی جنگل تاریک بخوابند. هوا به قدری تاریک بود که چند متر جلوی خود را هم نمیدیدند. سه نفری روی زمین دراز کشیدند و به خواب رفتند.

صبح روز بعد با تلالو اولین تشعشعات نور خورشید و نفوذ آن به درون جنگل آنها هم ازخواب بیدار شدند. کمبود خوابشان ظاهرن برطرف شده بود اما همه جای بدنشان درد میکرد. خوابیدن روی زمین سفت و بدون رو انداز کار خود را کرده بود. در مورد مهدی به نظر میرسید درد مچ پایش ازبین رفته بودو بجایش گرفتگی و دردعضله سایرقسمتها نشسته بود. بلند شدند و دوباره به مسیر خود که در امتداد نهر اب بود ادامه دادند تا جاییکه نهر به یک رودخانه کم عمق متصل شد.

نادر در مورد جزئیات دنیای خیالی اش چیز زیادی نمیدانست اما مطمئن بود که درخیالات خودش رودخانه نداشت و به همین دلیل وقتی به آنجا رسیدند. تعجب کرد:

- این رودخونه دیگه از کجا اومد.

مهدی پرسید

- حالا از کدوم سمت باید بریم؟

نادر گفت :

راستش من توی دنیای خودم رودخونه نداشتم ولی فکر کنم باید بریم اون سمت رودخونه. کمی جلوتر از جنگل خارج میشیم.

حامد با طنزی آمیخته به جدیت گفت:

واقعن مطمئنی اینحا دنیای رویایی توئه؟ اگه تو رویا اینقدر سختی میکشی پس وای به حال واقعیتت!

نادر گفت: اینجا دنیای منه شک ندارم اما...

- اما چی؟

- اما... بعضی چیزها اون جوریکه باید باشه نیست...

حامد گفت: چی مثلن؟

نادر توی دلش گفت مثلن علی...اما در جواب حامد گفت: مثلن همین رودخونه مثل اینکه یه نفر دنیای خیالی منو کمی دستکاری کرده...

حامد گفت: یعنی یکی اومده رفته توی خیالاتت ؟ اونا رو دستکاری کرده؟! سرکار گذاشتی ما رو؟

مهدی با خنده گفت: توی کله ات نفوذی داری؟!

نادر با مکث و تکه تکه توضیح داد:

نه بحث اینا نیست. میدونید. ازهمون وقت که راه افتدیم میدیدم بعضی چیزا اونطور که باید باشه نیست اما الان مطمئن شدم که قضیه یه چیز دیگه است. یه نفر که به همه ما اشراف داره. مثل ... ههممممم .... مثل نویسنده یه داستان که روی همه شخصیتهای داستانش تسلط داره و هرکاری دلش بخواد با اونا آنجام میده. میدونید... احساس میکنم ما الان تبدیل شدیم به شخصیتهای یه نویسنده که اون نویسنده ما رو آورده به این دنیای خیالی من اما با یه هدف خاصی اونو تغییرش داده. نمیدوم چرا ولی یه جورایی شک ندارم که ما باید از این رودخونه رد بشیم و از جنگل خارج بریم بیرون. این رودخونه رو اون توی مسیر من گذاشته. یه مانع...

حامد با تمسخرگفت: اوسکول کردی ما رو؟!

- نه به خدا. راست میگم. شیطنت نادر کمی گل کرد:

البته لازم نیست کسی شما رو اسگول کنه!

حامد لبخندی زد و برای اینکه طعنه او را نشنیده بگیرد گفت : خوب حالا که باید از رودخونه رد بشیم . بسم الله ... زیاد عمیق نیست فکر نکنم تا بالاتر از گردنمون برسه. تازه سرعت اب هم خیلی کمه. میشه از وسطش رد شد.

هنوز حرف حامد تمام نشده بود که مهدی رفت داخل اب. تا اواسط رودخانه هم رفت. حامد درست میگفت. عمق اب زیاد نبود. ولی کف روخانه نرم بود و باید تعادلشان را هنگام حرکت حفظ میکردند. حامد هم به دنبال مهدی داخل اب رفت. اما نادر همان جا ماند. حامد به مهدی رسید. برگشت و پشت سر خود را نگاه کرد تا ببیند نادر هم آمده است یا خیر. ولی نادر همانجا مانده بود و از جایش تکان نمیخورد. مهدی گفت: چرا نمیای پس؟

حامد گفت: نکنه مسیر عوض شده؟ از جای دیگه ای باید بریم؟

نادر لبخندی زد و گفت: نه راهمون همینه. ولی من نمیتونم بیام. از آب میترسم.

حامد گفت:

چی؟! از آب میترسی/ این که آب نیست. تا زیر گردنت هم نمیرسه!

نادر با درماندگی سرش را تکان داد و گفت: همون. از همون هم میترسم....

مهدی و حامد مات مانده بودند. دوباره مسیر را برگشتند لب رودخانه کنار نادر. مهدی پرسید:

واقعن از این یه ذره آب میترسی؟

نادر چیزی نگفت. فقط نگاهشان کرد. پس چند لحظه سکوت ناگهان مهدی و حامد از ته دل زدند زیر خنده...

به هرحال به هر زحمتی بود مهدی و حامد دست نادر را گرفتند و از رودخانه ردش کردند و همانجا بود که حامد فهمید منظور نادر از مانعی که نویسنده داستان جلوی او قرار داده چه بوده است. اما در نهایت حق با نادر بود و پس از گذشتن از رودخانه و کمی پیاده روی با منظره حیرت انگیزی روبرو شدند. یک دریای پهناور با ساحل شنی زیبایی که پیشروی امواج دریا در آن صحنه های بدیعی خلق میکرد. حقیقت این بود که هر سه آنها بخاطر گذراندن مدتی طولانی در فضای محدود و محصور جنگل وقتی به آن فضای باز زیبا رسیدند احساس بسیار خوبی داشتند. احساسی همچون احساس آزادی... مهدی و حامد لباسهای خود را کندند و داخل آب شدند تا کمی از خستگی خود کاهش دهند و نادر هم ترجیح داد کنار ساحل بنشیند و حرکات مجنون وار آن دو نفر را تماشا کند و لذت ببرد. همان جا بود که نادر احساس کرد مجذوب اندام تراشیده و خیال انگیز مهدی شده است و با خود فکر میکرد مهدی از زیر لباسهایش صد چندان زیباتر و خوش اندام تر از روی لباسش است. شاید هم نادر فقط تصور میکرد اینگونه است و احساس علاقه اش نسبت به مهدی زودتر رخ داده بود و این جریان فقط بهانه ای بود تا این احساس برملا شود.

مهدی و حامد پس از ساعتی ورجه وورجه کردن در آب پیش نادر برگشتند و هرسه زیر آفتاب ملایم ساحل، روی شنهای نرم و گرم دراز کشیدند و نادر همچنان داشت به اندام زیبای مهدی نگاه میکرد و در دل با خود فکر میکرد که چگونه او همزمان هم عاشق علی است و هم علائم علاقه زیاد به مهدی در او ظاهرشده است درحالیکه مهدی و علی در بسیاری از موارد با هم تفاوت داشتند. علی باریک بود و قلمی، مهدی کمی تپل بود و گوشتی، صورت علی کشیده و سفید بود صورت مهدی گرد و سبزه، چشمان علی مهربان بود و هنگاه راه رفتن به شکل مصمم به یک نقطه خیره میشد در حالیکه چشمان مهدی کشیده بود و نافذ و هنگام راه رفتن کرشمه وار به اطراف نگاه میکرد، علی سریع حرکت میکرد و حتا گاهی میدوید، مهدی با ناز راه میرفت و رقص گونه، علی خوش رو بود و خندان و با همه میجوشید، مهدی مغرور بود و با نمک و با همه نمیجوشید، علی لباسهای ساده می پوشید مهدی لباسهای اسپرت و جدید، مدل موهای علی ساده بود مدل موهای مهدی فشن. خلاصه علی، علی بود و مهدی، مهدی. و نادر به هردو علاقه­مند شده بود. به مهدی بخاطر وقایع اخیر احساس نزدیکی بیشتری میکرد چرا که علی را فقط دورادور میشناخت و آنچنان به او نزدیک نبود. نادر دلش آرام آرام داشت غش میرفت برای مهدی. احساس میکرد آن نگاه های بی تفاوتی که در گذشته به مهدی داشت تغییر کرده است. حالا دلش میخواست بیشتر ببیندش و بیشتر در کنارش باشد. دلش میخواست در آغوش بگیردش و از داغ لبانش کام بگیرد. مهدی نشان داده بود پشت ظاهر مغرورش، دل ساده و دوست داشتنی در خود پنهان کرده است و نادر این گوهر گرانبها را دیده بود و دلش رمیده بود. همینطور به مهدی زل زده بود و از دیدنش لذت میبرد. یک لحظه بی اختیار دستش را به سمت موهای پشت سر مهدی برد و شروع کرد به نوازش آن. مهدی رو به حامد بود و داشت به حرفهای او گوش میکرد. با این عمل، به طور ناخودآگاه سرش را عقب کشید تا نادر به کار خود ادامه ندهد و نادر نیز مثل کسی که پیام را دریافت کرده باشد دستش را عقب کشیده بود.

مهدی اگرچه به نادر پاسخ منفی داده بود اما این حرکتش، هم ناخودآگاه بود و هم ترسیده بود حامد این صحنه را ببیند و فکر بد کند. به هرحال همین حرکت نادر کافی بود تا مهدی نیز به فکر فرو رود. آیا نادر به او علاقه مند شده بود؟ آیا نادر هم همجنسگرا بود؟ آیا این حرکت نادر از روی صمیمت بود یا علاقه فردی؟ پاسخ هرچه بود مهدی سعی میکرد این مسئله را نادیده بگیرد اما پس زمینه ذهنش همچنان به آن مشغول بود.

آنها پس از کمی استراحت به دنبال آن خانه ی گشتند که نادر گفته بود مرز بین جنگل و ساحل دریا قرار دارد. دوست نداشتند شب دوم را نیز روی زمین بخوابند. ابتدا به سمت غرب رفتند و تا چندین کیلومتر به دنبال خانه ای با مشخصاتی که نادر گفته بود گشتند اما اثری از آن نیافتند. دوباره به همان محل قبلی برگشتند و این بار به سمت شرق رفتند. هوا دیگر تاریک شده بود و امیدوار بودند آن خانه را پیدا کنند. پس از طی چند کیلومتر در جهت مخالف بالاخره از دور نمای یک خانه پدیدار شد. با خوشحالی هرچه تمام به سمت آن دویدند. وقتی به نزدیک خانه رسیدند اما کمی ناامید شدند. ظاهر خانه آنطور که نادر توصیف کرده بود نبود. بیشتر شبیه یک کلبه بود و ظاهرش خیلی قدیمی و فرسوده نشان میداد. انتظار نمیرفت جای چندان مناسبی برای زندگی باشد. اما به هر حال یک خانه بود و از زمین و فضای باز خیلی بهتر بود.

حامد گفت:

- خونه ای که توی رویاهای خودت تصور میکنی اینه؟!

مهدی رو به سمت نادرکرد و به شوخی آمیخته با طعنه گفت:

- مثل اینکه نویسنده داستان باز هم سرکارت گذاشته و دکوراسیون خونه رو یه نمه انگولک کرده!

نادر با لبخندی بر گوشه لب و نگاهی حاکی از رضایت گفت:

- ظاهرن که اینطوره. حالا بریم داخل ببینیم جای خواب داره یا نه.

آنها داخل خانه شدند و آن شب آنجا خوابیدند و آن اتفاقاتی که در سودوکوهای قبلی ذکر شد، افتاد و نادر در اتاقی مجزا کنار مهدی خوابید، بی اختیار بوسه ای از مهدی گرفت در حالیکه خیال میکرد مهدی خواب است ولی او خواب نبود و متوجه بوسه آتشین نادر شده بود و به زحمت خود را کنترل کرده بود تا نادر تصور کند او خواب است و متوجه این حرکتش نشده است.

***

فردا اما روز دیگری بود. آنها تا نزدیکی های ظهر خوابیدند و پس از بیدار شدن خستگی شان حسابی در رفته بود. حالا شاداب بودند و با انرژی بیشتری داخل آن خانه و یا بهتر بگوییم کلبه به جستجو پرداختند. داخل خانه زیاد هم بد نبود. حداقل اینطور نشان میداد. از ظاهرش خیلی بهتر بود. دستشویی و حمام مناسبی داشت. حتا آب گرم هم داشت و معلوم نبود منبع لوله کشی آب و حتا منبع انرژی خانه از کجا تامین میشود اما امکانات رفاهی حداقل برای یک زندگی تفریحی در مرز یک ساحل و جنگل را دارا بود. دو اتاق داشت. یکی کوچک که حامد شب را آنجا به سر برده بود و یک اتاق کمی بزرگتر که نادر و مهدی آنجا خفته بودند. داخل اتاق هم ملحفه و سایر و سایل برای خواب وجود داشت. یک آشپزخانه هم بود که دقیقن مانند آشپزخانه های امروز امکانات آشپزی در آن بود. یک یخچال پر از مواد خوردنی مختلف. از میوه و سبزی گرفته تا گوشت و لبنیات. یک اجاق گاز برای پخت و پز و همچنین سایر وسایل دیگر. آن سه نفر با دیدن این آشپزخانه مجهز کلی ذوق کردند. چرا که واقعن از خوردن میوه های جنگلی برای سیر کردن شکمشان خسته شده بودند و دلشان به شدت هوس غذا های جدید میکرد. به هر حال آن روز صبح تا توانستند تلافی این چند روز سختی را حسابی درآورند و لذت بردند. پس از صرف صبحانه و گرفتن یک دوش آب گرم و شستن لباسها از خانه خارج شدند تا این بار بر خلاف دفعات قبل در آن دنیای رویایی به گردش و تفریح بپردازند. آنها یکبار دیگر داخل جنگل رفتند و در آن به گشت و گذار پرداختند و زیبایی های آنرا خیلی بیشتر درک کردند و کمی هم تعجب کردند که چرا قبلن متوجه این همه زیبایی در آن نشده بودند. پس از گشت و گذار در جنگل، به ساحل رفتند و آنجا نیز به تفریح پرداختند بدون اینکه فکر کنند چطور باید به خانه و زندگی قبلی شان بازگردند. گویی دلشان قرص است که هر وقت از این وضعیت خسته شدند، نادر با انجام یک سری حرکات محیرالعقول میتواند آنها را از رویای خود بیرون بیندازد و همه چیز به حال عادی بازگردد در حالیکه نمیدانستند نادر تمام حواسش به مهدی بود و البته مهدی هم تمام حواسش به نادر و دائم درحال معنی کردن نگاههای معناداربین خود بودند و دائم دنبال این بودند که بیشتر با هم باشند و بیشتر با هم شوخی کنند و بیشتر با هم تماس بدنی داشته باشند. مثل اینکه داشتند با هم ترای میکردند. اوضاع همینطورگذشت تا شب شد و دوباره به خانه بازگشتند و این بار هم خسته ولی این خستگی کجا و خستگی شب قبل کجا؟

***

مهدی همچنان خوابیده بود. تمام اتفاقات را یکبار دیگر در ذهنش مرورکرده بود. با تمام جزئیات. احساس لطیفی درونش جوانه زده بود. با چشمان باز به چشمان بسته نادر مینگریست و به او می اندیشید. میتوانست به او تکیه کند. نادر دوستش داشت. شاید علاقه نادر حتا قبل از رخ دادن آن حوادث مربوط به آنشب در زمین بسکتبال پارک توحید بود؟ هرچه بود مهدی میدانست نادر او را دوست دارد و همین برای مهدی کافی بود. میدانست نادر بیدار است. و میدانست که نادر نیز به او می اندیشد. شاید منتظر بود تا مهدی به خواب رود تا دوباره یک بوسه آتشین از او بگیرد و یا شاید این بار او را درآغوش بکشد؟ مهدی از فکر کردن به این مسئله سرشار از ذوق و طراوت میشد. تا آن روز نتوانسته بود کسی را آن طورکه دلش میخواهد بغل کند. از روی احساس و شهوت. حس شهوت نیز در او قلیان میزد. اندام نادر به راحتی میتوانست او را چون کودکی درآغوش مادر دربر گیرد و تغذیه روحی کند. مهدی به همچون نادری نیازداشت تا در هنگامه سختی ها و تشویش های درونی در آغوشش آرام بگیرد. همچنان به چهره نادر خیره شده بود. نادر طاقباز و آرام خوابیده بود. آرامشی عجیب درچهره اش موج میزد. آرام نفس میکشید و در دنیای خود غوطه ور بود. مهدی صورت خود را به صورتش نزدیک کرد. میدانست نادر نخوابیده است و با احتیاط صورتش را همینطور نزدیکتر کرد و گونه نادر را بوسید. و کمی عقب برگشت چشمان نادر همچنان بسته بود..فقط لبخندی حاکی از رضایت بر صورتش نقش بست. انگار منتظر این حرکت مهدی بود و او را به تکرار عمل دعوت میکرد. مهدی یکبار دیگرلبانش را به گونه نادر نزدیک کرد و بوسه ای دیگر...نادر دوباره لبخندی زد و با همان چشمان بسته به آرامی گفت:

دو به یک جلوافتادی!

مهدی خندید.

- ما اینیم دیگه

نادر چشمانش را باز کرد و به چشمان مهدی خیره شد. آن اتفاق بزرگ رخ داد.نگاه دو انسان عاشق به یکدیگر. اندکی روی نگاه هم مکث کردند و به عمق نگاه یکدیگر دل بستند. سپس آرام ارام نزدیک شدند و لبهای داغشان را به هم رساندند. موجی عظیمی از احساس سرخوشی در وجودشان جاری شد. یکدیگر را در آغوش گرفتند...

در این لحظه آرامش عجیبی تمام وجودشان را فرا گرفت. متوجه تغییرات اطراف نشدند. سخت یکدیگر را در آغوش گرفته بودند. دنیای اطراف آنها آرام آرام داشت دگرگون میشد. و انان همچنان در آغوش یکدیگر بودند. آن خانه محو میشد و دریا ناپدیدشده بود. و آنها در آغوش هم بودند. جنگل در حال محو شدن بود و آنها در آغوش هم بودند. سبزه زار و چشمه جوشانی که آغاز سفرشان بود محو شد و آنها در آغوش هم بودند. آرام آرام شهر در اطرافشان شکل میگرفت و آنها در آغوش هم بودند. ساختمان کلانتری با اتاق بازداشتگاهش سرجای خود برگشت و آنان همچنان در آغوش هم بودند. آنها به دنیای واقعی بازگشته بودند اما همچنان در آغوش هم بودند. هم آغوشی دو انسان شیفته. نقطه ای که رویا و حقیقت به هم میرسد و این تلاقی رویا و حقیقت تشدید ذهنی را معکوس میکند و آنها را به همان دنیای سابق باز میگرداند چرا که هدف آنها چیزی نیست جز رسیدن به نقطه کمال رویاهایشان و چه نقطه ای زیباتر از هم آغوشی گرم و شورانگیز دو انسان مبتلا به هم ...

***

با هم آغوشی مهدی و نادر، آنها به همراه حامد که او نیز به حقیقت تعلق داشت به دنیای واقعی بازگشتند. نزدیک صبح بود و کم کم باید از خواب شیرین بر میخواستند. حامد که در این سفر رویایی گویی بی نصیب مانده بود زودتر از آن دو از خواب بیدارشد و از آنچه که دید غرق حیرت شد. دوستش مهدی و نادر یکدیگر را به شدت بغل کرده بودند! لبهایشان هم روی هم بود. مثل یک زن و شوهر! با دیدن این صحنه دچار احساس ناخوشایندی شد. نمیدانست باید آنها را بیدارکند یا اینکه کار دیگری آنجام دهد. اما ناگهان صدای کوبیده شدن در اتاق بازداشتگاه او را به خود آورد. مثل اینکه کسی قصد داشت در را باز کند. دوباره روی زمین خوابید .و خودش را به خواب زد. در همچنان کوبیده میشد و کسی ازپشت در با صدای بلند فریاد میکشیدک

- آقایون صبح شده. بلند شید..

با صدای کوبیده شدن در، مهدی و نادر هم ازخواب پریدند. آنها هم گیج شده بودند. سریع از آغوش هم جدا شدند و به کناری رفتند. هر دو حواسشان به حامد بود. میترسیدند او متوجه همآغوشی آنها شده باشد. اما حامد خودش را به خواب زده بود و وقتی فهمید آنها بیدار شده اند او هم وانمود کرد از خواب بیدار شده است. سعی کرد آن مسئله را نادیده بگیرد. ناگهان در باز شد و ستوان مجید مهمان نواز از پشت در از آنان خواست که برخیزند و به دفتر سرهنگ حاتمی بروند.

آنها ازجای خود برخاسته و همراه با ستوان به سمت دفتر سرهنگ راه افتادند. نادر و مهدی خوشحال بودند که کسی متوجه هم آغوشی آنها نشده است اما نمیدانستند به غیر از حامد، یک نفر دیگر هم آن صحنه رویایی را دیده است.