۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

سودوکو-11


نوشته شده در شنبه ششم شهریور 1389 ساعت 16:36 شماره پست: 15
- معمولن سودوکو را با مداد حل میکنند. آنهایی که سودوکو را با خودکار حل میکنند دو دسته هستند. یکی آنهایی که تنبل هستند و حوصله ندارنددنبال مداد پاکن بگردند و دسته دوم آنهایی که اعتماد به نفس بالایی دارند و خیال میکنند هیچگاه مرتکب اشتباه نخواهند شد. به هرحال هرکس سودوکو را با خودکار حل کند لکه اشتباهش همیشه روی زمینه جدول اعداد باقی خواهد ماند-
ابوالفضل سوار بر موتورسیکلت انتهای کوچه کمین کرده بود. همیشه دوتا چاقو همراهش بود. یکی توی جیبش و دم دستش و دیگری داخل کفشش برای مواقع ضروری. چاقو قسمتی از وجودش بود. بدون چاقو جایی نمیرفت. برای دفاع و حمله بلد بود از آن به هر نحوی استفاده کند. شیشه اسید را اما فقط وقتی همراه خود میبرد که بخواهد کسی را ناکار کند. و آن روز هم شیشه اسید همراهش بود. تمام حواسش به آن خانه با در آبی رنگ آسمانی بود. منتظر بود تا یک نفر از آن خارج شود. به او گفته بودند پسری که در آن خانه زندگی میکند را ناکار کند. چیز دیگری نگفته بودند. ابوالفضل همیشه برای ناکار کردن دیگران از اسید استفاده میکرد. همه این را میدانستند. از چاقو وقتی استفاده میکرد که بخواهد کسی را محو کند. برای گوشمالی دادن هم به ابزار احتیاج نداشت فقط از مشت و لگد خدادادی استفاده میکرد. آن روز آمده بود تا آن پسر را ناکار کند. اما مشکلش وقتی شروع شد که از آن خانه دو پسر بیرون آمدند. همراه باهم و در کنار هم. به او گفته بودند فقط یک پسر در آن خانه زندگی میکند. آن دو را تعقیب کرد تا سر از کارشان در بیاورد و هدفش را نیز شناسایی کند. باید جای مناسبی پیدا میکرد تا کارش را انجام دهد. با خود گفت:" اسید به هردوتاشون هم میرسه.به جهنم. میخواست بی موقع نیاد مهمونی."
تمام حواسش به آن دو بود. رفتارشان کمی برایش عجیب بود. اما او فقط دنبال انجام کار خودش بود. پس از رسیدن به خیابان اصلی سوار تاکسی شدند. ابوالفضل همچنان آنها راتعقیب میکرد تا اینکه کنار درب اصلی یکی از پارکهای معروف شهر پیاده شدند. ابوالفضل هرطور بود باید کارش را انجام میداد. یکی از بهترین پیشنهادهای عمرش به او شده بود. در زندگی اش تعداد زیادی را گوشمالی داده بود و تعدادی را نیز محو کرده بود. اما این بار سومش بود که کسی را ناکار میکرد. ناکار کردن همیشه برایش از همه سخت تر بود. تجسم چهره سوخته قربانیانش کمی وجدان خاموشش را قلقلک میداد. اما او نمیتوانست آن پیشنهاد را رد کند. پنج برابر همیشه بابت آن کار پول میگرفت و فقط خودش میدانست که به تک تک ریالهای آن با تمام وجود احتیاج داشت. هر طور بود با موتورسیکلتش وارد پارک شد و آنها را دنبال کرد. آن دو در حالی که به شدت حواسشان فقط به خودشان بود و انگار راجع به موضوع مهمی صحبت میکنند به سمت خلوت ترین نقطه پارک رفتند. همانجایی که ابوالفضل دوست داشت بروند. هرچه قدر اطرافشان خلوت تر بود او بهتر میتوانست کارش را انجام دهد. گوشی تلفن را از جیبش خارج کرد و شماره جعفر را گرفت. به کمک جعفر احتیاج داشت. چاره ای نبود. باید هر دو را ناکار میکرد. از او خواست تا هر چه زودتر خودش رابه آن پارک برساند.

- آره از همون در بیا تو... ببین... تا ده دقیقه دیگه اینجا باش. اینا شاید بلند شن برن ها!

ابوالفضل همینطور داشت به جعفر توصیه میکرد که زود بیاید و هم زمان حواسش به آن دو پسر بود و آنها را می پایید که ناگهان صحنه عجیبی توجهش را جلب کرد. جا خورد. جعفر هنوز پشت خط بود. به او گفت:
- ببین نیا. جفعر نیا. راه نیفت. دوباره باهات تماس میگیرم اونوقت راه بیفت. فعلن خدافظ.
تماسش را قطع کرد و گوشی را توی جیبش گذاشت. با خودش گفت : "این رقمی شو دیگه ندیده بودم!"
حقیقت این بودکه وقتی ابوالفضل داشت با جعفر صحبت میکرد آن دو پسر صورت خود را به هم نزدیک کرده و همچون دو دلداده عاشق از یکدیگر کام گرفته بودند و همین مایه تعجب ابوالفضل شده بود. برایش عجیب بود. خیلی عجیب. "دو پسر عاشق هم شده اند؟ عشق پسر به پسر؟ نه! شاید یکی اوب داره و اون یکی هم بچه بازه! شایدم یکیشون اون یکی رو زور کرده تا بهش حال بده! ولی آخه اینجور که این دو تا از هم لب گرفتن از دختر پسرا هم بیشتر عاشق هم بودن. نکنه اومدن اینجا تا ترتیب همدیگه رو بدن؟ به همین خاطر اومدن یه جای خلوت نشستن. پس بگو! میخوان با هم حال کنن..."
ابوالفضل حق داشت با این ادبیات در مورد آن دو فکر کند. چرا که چیز بیشتری هم بلد نبود. او چه اطلاعی از جنبش اقلیتهای جنسی داشت؟ او چه میدانست از گرایشات مختلف جنسی آدمها و چه میدانست از روابط عاشقانه بین آنها. حقیقت این بود که ابوالفضل از رابطه جنسی چیزی که یاد گرفته بود را میدانست و غیر از تجاوز و زور هم چیز دیگری بلد نبود. وقتی بچه بود به او تجاوز میکردند و رابطه جنسی را با زور برایش تفهیم میکردند و وقتی بزرگ شد خودش نیز این عبارت را با تجاوز برای دیگران تعریف کرد. برایش هم دختر و پسر فرقی نداشت. با یک سوراخ ارضا میشد و شاید فقط فکر میکرد که ارضا میشود و یا شاید هم عمل دخول را مترادف با ارضا میدانست و چیز دیگری بلد نبود. هرچه بود دیدن آن صحنه کمی تکانش داد. مثل گرد و غباری که با یک تکان دادن از روی یک پارچه به زمین ریخته شود و یا گردی که با دمیدن از روی آیینه ای پاک شود، گردو غباری از ذهنش زدوده شده بود. با دقت بیشتری داشت به آن دو مینگریست. این بار نه برای ناکار کردن که برایش جالب شده بود. با خود فکر میکرد رفتار آن دو از همان اول هم عجیب بود. هر دو مضطرب به نظر میرسیدند و در عین حال کنار هم به یکدیگر آرامش میدادند. گاهی با هم بحث میکردند و گاهی فقط یکدیگر را نگاه میکردند. انگار داشتند فکر میکردند تا تصمیم مهمی بگیرند. کام گرفتنشان هم قسمتی از این حرکات عجیب بود. او دیگر شک نداشت که آن دو پسر عاشق هم هستند. چشمهایشان این را میگفت و نگاهشان آن را فریاد میزد. ابوالفضل یک لحظه به چندین سال قبل بازگشت. یک خاطره که زیر آوار زمان دفن شده بود. آن را از دل آوار بیرون کشید و صیقلش داد. و دوباره به تماشایش نشست. زمانی که سیزده سال بیشتر نداشت. خانه ای در جنوب شهر که پدرش آن را اجاره کرده بود. روزی که صاحبخانه همراه با یک مامور پلیس اسباب و وسایل را بیرون میریخت . او روی یک صندلی قراضه جلوی در نشسته بود و داشت بیرون ریخته شدن وسایل درب و داغان خانه شان بود. و پدرش از فرط بدمستی و نشئگی یارای التماس کردن هم نداشت و فقط گاهی نعره ای بر سر صاحبخانه میکشید و همسایه ها همه جمع شده بودند و همه خوشحال بودند که از شر همسایه معتاد قاچاقچی توزیع کننده مواد مخدرشان که شب و نیمه شب توی خانه شان پر است از آدمهای بیخود و بی جهت و ارازل و معتاد و نخاله. و راحت میشوند از داد و بیداهای شبانه و فحش های ناموسی و ترس از اینکه یک روز همین ها به خانه شان بریزند و آن را غارت کنند. ابوالفضل نشسته بود روی آن صندلی قراضه و فقط همه چیز را نگاه میکرد و نوعی بی­تفاوتی محض در تمام وجودش رسوخ کرده بود تا اینکه پسر همان صاحبخانه برای کمک به پدرش آمده بود. پسری تقریبن بیست و چندساله با هیکلی ورزیده که دیدن آن پسر کمی ابوالفضل را تحریک کرده بود. آن موقع ابوالفضل تازه معنای شهوت را داشت درک میکرد و تازه یکسری احساسات و عواطف درونی اش در مورد برخی پسرها و گهگاهی نیز برخی دخترها. و آن روز برای اولین بار نسبت به آن پسر صاحبخانه احساس خوبی بهش دست داده بود و با خود فکر کرده بود چه خوب بود اگر بجای حسن خره، آن پسر ترتیب او را بدهد و شبی در کنار او باشد. و البته همه چیز در حد همان فکر باقی ماند و ابوالفضل از همان شب به بعد بازیچه دست این و آن شد و معتاد شد و خلافکارشد و احساساتش به حدی کرخت شد که دیگر کسی نمیتوانست به سادگی آن پسر صاحبخانه آن را قلقلک دهد.
آن روز با دیدن آن صحنه دوباره یاد آن روز افتاد و با خودش فکر کرد که چرا او نتوانسته بود مثل آن دو برای خودش دلبری پیدا کند و چرا تا آن روز همیشه در چرخه باطل خلاف و زندان و کلانتری و شیشه و الکل و هزار کثافت دیگر دور خودش بیهوده میچرخید و حتا از یک دوست داشتن خالی هم محروم بود؟ نوعی احساس حسادت آرام آرام داشت درونش جوانه میزد و فکر میکرد شرایط پدرش و اطرافیانش باعث این مسئله شده بود و شاید اگر او هم یک بچه پولدار بود میتوانست به نوایی برسد و برای خودش کسی باشد. با خود گفت " چرا فقط بچه پولدارها باید عاشق بشن؟"توی همین فکرها بود که صدای جعفر از پشت او را به خود آورد:
- هی ابوالفضل! خوبی نفله؟
ابوالفضل برگشت و با تعجب گفت:
- تو اینجا چکار میکنی؟ مگه نگفتم صبر کن تا زنگ بزنم؟ اینجا رو چطور پیدا کردی؟
- ما رو باش واسه کی نگران شدیم. بابا اونطور که تو گوشی رو قطع کردی گفتم شاید چیزی شده. اومدم ببینم چه خبره!
- خبر مرگت! همیشه مثل اجل میای بالا سر آدم. مرتیکه لکنتی.
- خوب حالا تو هم ما رو بشور بساب. بابا لاکردار خیرسرمون نگرانت شدیم.
جعفر رو به آن دو پسر کرد و گفت:
- همین دوتان؟
ابوالفضل گفت: آره همین دو تا قناری که پیش هم نشستن.
- اینا که قناری نیستند... فنچ اند!
ابوالفضل چیزی نگفت. دوباره رفت توی خودش. جوانه حسادت درونش حالا رشد کرده بود و در چند لحظه برای خودش درخت تنومندی شده بود. علاوه بر این او یک بار دیگر داشت به ریالهای فکر میکرد که نصیبش خواهد شد. از جایش بلند شد. شیشه اسید را درآورد. یک شیشه خالی دیگر نیز از توی جیب ترک موتور خارج کرد و نصف اسید را داخلش ریخت و داد به جعفر. در حالیکه بر موتور سوار میشد گفت:
- چرا فقط بچه پولدارها باید عاشق بشن؟
جعفر منظورش را نگرفت. اما فهمید که باید سوار موتور شود و راه بیفتند. ابوالفضل گفت:
- من روی اون پیرهن سفیده میپاشم تو هم رو اون یکی. فقط باید فرز باشی. گشادبازی در نیار که به گا میریم.
و پایش را روی پدال گاز گذاشت. به سرعت به سمت آن دو رفت. وقتی به آنها رسید توقف کرد. جعفر بلافاصله اسید را روی صورت یکی از آنها پاشید. ابوالفضل ما کمی مکث کرد. همین مکث کارش را خراب کرد. وقتی اسید را می پاشید آن پسر دیگری که حسابی هم شوکه شده بود به طور غیر اردای جا خالی داده بود و اسید به فضای پشت سرش ریخته شده بود. کار خراب شده بود. پایش را روی گاز گذاشت و کمی از آنجا دور شد. همه چیز در یک لحظه رخ داده بود. او نتوانسته بود کارش را درست انجام دهد. اگر هدف اصلی همان پسری بود که قسر در رفته بود چکار باید میکرد؟ همه چیز خراب میشد. به پولش هم نمیرسید. یک لحظه توقف کرد. برگشت و عقب را نگاه کرد. آن پسری که اسید به صورتش ریخته بود داشت فریاد میکشید و دیگری مات و مبهوت داشت او را نگاه میکرد و کاملن گیج شده بود. کس دیگری هم آنجا نبود. ابوالفضل دور زد. و دوباره به سمت آنها رفت. جعفر ترسیده بود و داد میزد:
- چیکار میخوای بکنی؟ بزن بریم. الان مردم میریزن اینجا !
اما ابوالفضل بی توجه داشت دوباره به سمت انها میرفت. وقتی رسید سریع پیاده شد. چاقو را از جیبش خارج کرد. به سمت همان پسر رفت. یک لحظه نگاهش به نگاه او گره خورد. آن پسر خیلی ترسیده بود و نمیدانست چه کند. درنگ نکرد. چند ضربه چاقو داخل قلب او فرو کرد به عقب هلش داد و سریع سوار موتورسیکلت شد و همراه جعفر از آنجا دور شدند.
***
ابوالفضل همچنان روی موتور نشسته بود و گاز میداد و به سرعت توی خیابانهای شهر حرکت میکرد تا از آن محل دورتر و دورتر شوند و همچنان داشت به آخرین نگاه آن پسر عاشق که چاقو را در قلبش فرو کرده بود فکر میکرد و همینطور داشت به آن خاطره ای که از زیر آوار بیرون کشیده بود فکر میکرد و به ریالهایی که باید بگیرد و به همه اتفاقت دیگری که در زندگی نحس اش برایش رخ داده بود و بعد با خود میگفت: "مگه اونا بچه پولدار بودند؟! اونا فقط عاشق همدیگه بودند."
و این جمله در ذهنش تکرار میشد و مثل ضربات شدید شلاق بر روحش فرود می آمد و درونش را آزار میداد و همچنان در این افکار غوطه ور بود همچنان داشت آزار میدید که هنگام ورود به خیابان اصلی نفهمید چطور با یک مینی بوس تصادف کرد و چطور به هوا پرتاب شد و روی زمین افتاد و جمججمه اش با تمام افکاری که درونش بود همچون لکه ای روی زمینه اسفالت خیابان خاکشناسی شیراز پخش شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر