۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

سودوکو 16

وشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم آذر 1389 ساعت 19:29 شماره پست: 36
اصغر روی چمنها نشسته بود و با خودفکر میکرد شاید اتفاقاتی که تا کنون برایش افتاده بود به همان شبی مربوط میشد با رخ دادن آن افاق درصدد تغییر مسیر ذندگی او بود. همان شبی که اصغر خسته از انجام کارهای مربوط به تسویه در یگان ارشد و گرفتن کارت پایان خدمت و همچنین دلشکسته از مرگ سپهر به رختخوابش میرفت تا شب دیگری را به یاد دلبر محبوبش بگذراند. دو هفته از مرگ سپهر گذشته بود ولی اصغر هنوز نتوانسته بود احساس خاص ناشی از فقدان دلبرش را بشناسد. او از همان وقتی که با سپهر خداحافظی کرده بود و شبهایی که در حیاط زندان محل خدمتش با خود و اشیا اطرافش درددل میکرد همواره این تصور را در ذهن داشت که دیگر هیچگاه دلبرش را نخواهد دید. شوکه نبود اما دلش بسیار شکسته بود. حس عجیبی او را فرا گرفته بود. شانه هایش سنگین شده بود گویی بار سنگینی روی دوشش قرار داشت. آن سرزندگی و سبکبالی گذشته جایش را به سنگینی و رخوت داده بود. تا قبل از مرگ سپهر از انجام هیچ کار سخت و طاقت فرسایی هراس نداشت و با روحیه ای قوی از پس همه چیز بر می آمد. اما پس از غلبه شدن این حس، احساس سردرگمی میکرد و پریشانی. نه اینکه افسرده باشد یا آشفته از مرگ دلبر چرا که مرگ سپهر را از قبل پیش بینی کرده بود و خودش را برای آن آماده ساخته بود. با خود فکر میکرد مثلن وقتی با جسم بیجان دلبرش روبرو شد ناگهان شیون و ناله سردهد و اشک بریزد و مدام خدا را بخاطر این فراق و جدایی نکوهش کند بعد با خود فکرکرده بود شاید اطرافیان سپهر با دیدن آن حرکات اغراق آمیز مشکوک شوند و فکرهای دیگری کنند. البته همه در محل آن دو را به عنوان دو دوست صمیمی می شناختند و اگر اصغر در مرگ دوستش اینگونه ناله و شیون هم میکرد چندان جای تعجب نبود. با این وجود با خود فکر میکرد که مادر سپهر هم ممکن است این رفتار را داشته باشد و نوع برخورد او با مرگ سپهر شاید چندان خوشایند نباشد. کمی بعد تصمیم گرفته بود سنگینتر رفتار کند و با شنیدن مرگ سپهر مثل مردها که آرام و سنگین گریه میکنند و چهره خود را در هم میکشند رفتار کند. او حتا این فکر را هم کرده بود که اصلن گریه نکند و لی در عوض مغموم باشد و همه بگویند او غصه ناشی از مرگ دوستش را در خود ریخته است و آن را به سختی تحمل میکند و هر آن ممکن است کنترل خود را از دست بدهد و به زاری و شیون بپردازد.
وقتی خبر مرگ سپهر را شنید همه این افکار از ذهنش پاک شد و جایش را به نوعی احساس عجیب داد که تا آن شب او را مسحورخود کرده بود. با دیدن جسم بیجان سپهر عکس العمل خاصی از خود نشان نداده بود. با بهت و با رفتار بقیه اعضای خانواده سپهر نشسته بود و ناله ها و شیون آنها را میدید. اما انگار رفتار آنها هم از قبل تدارک دیده شده بود. مادر سپهر آرام و سوزناک گریه میکرد و خواهر بزرگش با شیون بیشتری در مرگ برادرش اشک میریخت و برادر خردسال سپهر نیز به تقلید از بقیه گریه میکرد.پدرش نیز همچون همه پدرهای دنیا مغموم بود و آرام میگریست. سایر اطرافیان نیز در یک حرکت هماهنگ شده عزادار بودند گویی همه آنان همچون اصغر از قبل مرگ سپهر را پیش بینی کرده بودند.
اصغر آن شب داخل رختخوابش تمام این جریان را در ذهنش مرور میکرد و با خود می اندیشید که این احساس سنگینی و سردرگم بودن آیا ناشی از مرگ دلبر است و یا اینکه بیشتر نگران خودش و آینده اش و تنها ماندش بود؟ با خود می اندیشید آیا او واقعن سپهر را دوست داشت و به او عشق میورزید و یا اینکه زیبایی و دلربایی سپهر بود که امیال او را تحریک میکرد و صرفن برای ارضای این امیال بود که به سپهر دل بسته بود؟ با خود فکر میکرد که اگر او عاشق واقعی سپهر بود باید همراه با مرگ سپهر او هم می مرد و دنیا بدون دلبرش دیگر اهمیتی نداشت. با خود فکر میکرد عشق بین آنها شاید یک عشق واقعی نبود که سپهر او را تنها گذاشت و رفت و اصغر نیز در جوابش بی تفاوتی اختیار کرده بود. اما از طرفی دیگر وقتی به لحظه های شاد و پر احساسی که با یکدیگر داشتند فکرمیکرد، وقتی به انتظار کشیدنهای روزانه و به عشقبازی های شبانه ای که داشتند میاندیشید و به آن شبی فکر میکرد که فهمید سپهر بیمار است و باید برای معالجه به کشوری دور سفر کند و غم و اندوهی که او را فرا گرفته بود و آن خداحافظی با شکوهی که با او داشت می اندیشید، با خود فکر میکرد همانا شاید آن دو واقعن به یکدیگر عشق میورزیدند و عشق چیزی نیست مگر همین لحظه ها و همین احساسات سکرآوری که دو نفر میتوانند نسبت به یکدیگر داشته باشند.
اصغر در رختخواب خویش به این چیزها فکر میکرد که ناگهان سردرد شدیدی او را فراگرفت. از درد شدید چشمهایش را محکم فشرد و نفسش را درسینه حبس کرد. درد هر لحظه بیشتر میشد و اصغر حتا نمیتونست کوچکترین صدایی کند و یا چیزی بگوید. دندانهایش را به هم میفشرد و دستاش را مشت کرده بود و بدنش را سفت نگه داشته بود تا بتواند آن سردرد شدید ناگهانی را تحمل کند اما هیچکدام از این کارها مشکلی را حل نکرد و درد همچنان در سرش رو به افزایش بود و به حدی رسید که او برای چند ثانیه بیهوش شد اما دوباره به هوش آمد چرا که آن سردرد از حالت یکنواخت و همگن به صربات سریع و متناوب تغییر شکل داده بود به نحویکه او حتا ازبیهوش شدن نیز عاجز گشته بود. لحظه ای با خود فکر کرد شاید لحظه مرگش فرا رسیده و این درد نیز درد ناشی از مرگ است و آرزو کرد کاش هرچه زودتر بمیرد تا از این درد نیز خلاصی یابد. اما نه تنها این اتفاق نیفتاد بلکه متوجه شد درد آرام آرام از سرش به سمت ناحیه گردن حرکت میکند به نحویکه او نمیتوانست گردنش را حتا اندکی تکان دهد و به سمتی بچرخاند چرا که مثل تکه سنگی سخت و انعطاف ناپذیر گشته بود. درد اما به آنجا نیز اکتفا نکرد و همینطور به سمت پایین حرکت میکرد و تک تک سلولهای وی را میپیمود و آنها را به لرزه در می آورد. او همچنان بدنش را سفت نگاه داشته بود و آنقدر شوکه بود که نمیتوانست حرفی بزند و یا فریادی کند و پدر و مادرش را صدا کند به یاریش بشتابند. با خود فکر کرد وقتی آنها صبح با جسد بیجان او روبرو شوند چه عکس العملی خواهند داشت؟ از این فکر برخود لرزید و سعی کرد فریادی بزند تا شاید بتواند آنها را که در اتاق کناری خفته بودند از خواب بیدار کند اما تلاشش بی ثمر بود. درد همچنان به سمت پایین حرکت میکرد تا اینکه تمام بدنش را فرا گرفت بدون اینکه حتا ذره ای کاهش یابد. دردش به گونه ای بود که او را از هوش هم نمیبرد و او درمانده بود که چگونه آن را تحمل کند و چرا مرگ او فرا نمیرسد که حداقل از این عذاب وحشتناک رهایی یابد. آنچنان به هم فشرده بود که دیگر اختیار بدنش دست خودش نبود. با خود فکر کرد بهتر است یکبار دیگر تلاش کند تا شاید بتواند فریادی بزند. بدنش را شل کرد و سعی کرد دندانهایش را از هم باز کند تا بتواند نفسش را آزاد کند. مبدانست زندگیش به این فریاد بستگی دارد. تمام نیرویش را یک جا جمع کرد ناگهان فریاد کشید :
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر