۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

سودوکو 11

- توی سودوکو حالتی وجود داره که معمولن اواسط حل کردن جدول رخ میده و اون موقعیه که اگه یکی از خونه های جدول پر بشه جواب بقیه خونه ها هم به راحتی پیدا میشه و کل جدول حل میشه-

نادر میخواست زنگ بزند و معذرت خواهی کند اما مشکل اینحا بود که او هم مغرور بود و به سادگی کوتاه نمی آمد. خودش اسمش را گذاشته بود عزت نفس اما خوب شاید نمیدانست آدم بعضی وقتها لازم است این عزت نفس را زیر پایش قرار دهد و از آن پلی بسازد برای عبور از دره های عمیق و خطرناک بی اعتمادی و لاقیدی. شاید اگر اتفاق چند دقیقه قبل نمی افتاد او برای مدت طولانی سراغ تلفنش نمیرفت و ان شماره دوست داشتنی را نمیگرفت. اما آن روز بخت با او یار بود که میتوانست هم عزت نفسش را حفظ کند و هم به هدفی که دنبالش بود برسد. از این رو گوشی تلفن همراهش را از جیبش خارج کرد و شروع کرد به شماره گیری.

حامد پسر بدی نبود. حتا میشد گفت پسر خیلی خوبی هم بود. مودب بود و خوش برخورد. اهل ورزش بود و به ادامه تحصیل هم علاقه زیادی داشت. او دنبال ازار و اذیت کسی هم نبود و در مورد دوستانش هم میشد گفت پسر بامرامی محسوب میشد اما شاید وجود برخی شرایط باعث شده بود تا نسبت به دوستش مهدی بدبین شود. شاید بتوان گفت مشکل از انجایی بروز میکرد که حامد یک دوجنسگرا بود و این دو جنسگرایی طوری بود که تمایلش به جنس مخالف بیشتر از جنس موافق بود و از انجاییکه حامد هم در جامعه مذهبی بزرگ شده بود تا جایی که میتوانست تمایل همجنسگرایانه خودش را سرکوب میکرد و آن را گناه میدانست و از آن دوری میجست و برعکس، تمایلات دگرجنسگرایانه خود را تقویت میکرد. حقیقت این بود که او بعضی وقتها نسبت به برخی همجنسانش حالات خاصی را تجربه میکرد اما با توجه به موارد گفته شده آن احساسات را به شدت سرکوب میکرد. و شاید او خیال میکرد همه مثل او هستند و همه به همین صورت باید تمایلات غیراخلاقی خود را کنترل کنند و از همین رو بود از وقتی که آن شب دوستش مهدی را در آغوش نادر دید نسبت به او بدبین شد و این حس بدبینی او هنگامی بیشتر شد که یک هفته پس از آن شب کذایی در بازداشتگاه دوباره آن دو را با هم دیده بود و نه در محله خودشان که در یک محله دیگر و با خود گفته بود که این دو نفر برای اینکه توی محل تابلو نشوند، جای دیگری قرار میگذارند تا کسی به روابط انها پی نبرد. حامد تقریبن مطمئن شده بود که نادر و مهدی با هم سر و سری دارند و او دلش نمیخواست دوستش مهدی دچار مشکل شود و بیبشتر از روی خیرخواهی سعی میکرد در ذهنش نادر را مقصر جلوه کند و فکر کند او مهدی را فریب داده و به سمت خود کشیده است و به همین دلیل سعی داشت هرطور که شده دست او را رو کند و به نحوی مهدی را از این کثافتکاری بیرون بکشد. اما واقعن نمیدانست چکار کند. یک بار تصمیم گرفت برود و با پدر مهدی صحبت کند. ولی خیلی زود از این کار منصرف شد. پس از کلی درگیری ذهنی بالاخره تصمیم گرفت برود و ماجرا را با جواد، برادر بزرگتر مهدی در میان بگذارد. جواد پسر خوبی بود و میتوانست مشکل را به نحوی حل کند. حامد در همین فکرها بود که گوشی تلفن همراهش شروع کرد به زنگ خوردن.

سرهنگ حاتمی همچنان در حال فکر کردن بود و دنبال راه چاره ای میگشت. دلش نمیخواست دوباره همه چیز خراب شود. دلش نمیخواست شاهد اتفاق ناگوار دیگری برای یکی از جوانان کشورش باشد. دوست نداشت اگرچه هنوز به طور کامل با قضیه کنار نیامده بود اما ته دلش میدانست ک این ماجرا ممکن است ختم بخیر نشود و دوباره همان اتفاق تلخ بیفتد. ازطرفی میترسید دیر عمل کند و قبل از آنکه بتواند کاری کند همه چیز خراب شود و بیفتد آن اتفاقی که نباید بیفتد. او رفته رفته داشت تصمیمش را میگرفت.اکنون دیگر میدانست آن حس عجیبی که آن شب عجیب در اعماق درونش وجود داشت برخاسته از شم پلیسی وی نبود بلکه احساس خاصی بود که شاید بتوان آنرا احساس نگرانی نامید. به هر حال از یک طرف خوشحال بود که با درگیر کردن خودش در آن ماجرا جوانه ای از عشق را پرورانده است و از یک طرف دیگر نگران بود که آن جوانه پایان چندان جالبی نداشته باشد. در نهایت دل به دریا زد گوشی تلفن همراهش را از جیبش خارج کرد و شروع کرد به شماره گیری.
مهدی داشت اتفاقات این یک ماه اخیر را در ذهنش مرور میکرد. درست یک ماه از ماجرای آن شب رویایی در بازداشتگاه موسی آباد گذشته بود و مهدی احساس میکرد ماه ها و بلکه سالها از آن شب گذشته است. جریانات ذهنی و احساسی زیادی را در این مدت سپری کرده بود. گاهی بسیار خوشحال شده بود و گاهی بسیار غمگین. گاهی در خود شور زندگی و عشق را میدید و گاهی حس افسردگی و ناامیدی درونش جوانه میزد، گاهی بسیار شجاع و نترسی مینمود و گاهی با ترس و نگرانی به مسائل پیرامون مینگریست. و از همه بدتر اتفاق ناامید کننده روز قبلش بود که او را دچار نوعی تردید و دودلی کرده بود. داشت با خود تصمیم میگرفت که در کل همه چیز را ول کند و بی خیال همه شود. در همین فکرها غرق بود که گوشی تلفن همراهش شروع کرد به زنگ خوردن.

اصغر داشت با چمنهای گوشه پارک ور میرفت. بعضی وقتها یک دسته از چمنها را میکند و آنها را در فضاهای خالی سبزپخش میکرد. حالا دیگر دوره خدمت سربازیش هم تمام شده بود. دیگر مجبور نبود به کسی احترام نظامی بگذارد. دیگر لازم نبود هر روز صبح از خواب بیدار شود و محل خدمتش برود. لازم نبود برای گرفتن مرخصی منت این و آن را بکشد او اکنون ازاد بود و میتوانست هر جا که دلش میخواهد برود. انگار هیچ حس بدی درونش نبود. هیچ ناراحتی و نگرانی در خود نداشت. همه چیز آرام بود و او حتا احساس فقدان کسی را هم درونش احساس نمیکرد. نوعی ارامش روحی درونش موج میزد. آنقدر آرام بود که نیاز نداشت با کسی تماس تلفنی بگیرد و یا اینکه لازم باشد زنگ گوشی اش به صدا در آید. در دنیای خودش غوطه ور بود و همچنان با چمنهای گوشه پارک بازی میکرد.

حسین در نقطه تاریکی از پارک نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود. او هم ساکت و آرام به نظر میرسید. اما آرامش او کمی فرق میکرد. نوعی سکوت آزاردهنده و یا شاید شکوه کننده از چشمهایش به بیرون نفوذ میکرد. نگاهش مثل نگاه تحقیر آمیز آدمهای بزرگی بود که به انسانهی کوچک دارند. هرچه بود آنقدر مرام از خود نشان داده بود که فرشاد متقاعد شود یک قسمت از سودوکو را به طور اختصاصی برای او کنار بگذارد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر