۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

یک تجربه جالب

حدود سه سال پیش. توی کلاس نشسته بودیم. دقیقن صد نفر. همه با لباسهای خاکی و یک رنگ و یک شکل و البته پوتین. دی ماه بود و هوای سرد کرمانشاه. خوشحال بودم که بعد از صبحانه تخمی پادگان و نرمش صبحگاهی الکی و مراسم صبحگاه کوسشعر، حالا توی کلاس عقیدتی نشسته بودم و کنار پنجره داشتم آفتاب ملایم و روحبخش زمستونی رو با تمام حواسم جذب میکردم. جلوی کلاس یه سرهنگ داشت در مورد عقاید دینی و مذهبی و اخلاقیات و از این چیزا میگفت. از همون سرهنگهایی که اگه دفترچه خدمتشون رو پر کنن و بفرستند نظام وظیفه حتمن معافیت پزشکی میگیرن. من سرم پایین بود و داشتم با خودم حال میکرد. البته نه از آن حالایی که شما فکر بد بکنید! داشتم با پوتینم صحبت میکردم. مثل یه گی که با بی افش لاست میزنه. عاشق پوتینم شده بودم. توی اون گل و لای و محیط مزخرف پادگان آموزشی کرمانشاه این پوتین واقعن منو از همه چیز محافظت کرده بود. هیچ آزاری بهم نمی¬رسوند. نه پامو میزد و نه تنگ و یا گشاد بود. انگار ساخته بودنش فقط و فقط برای پای من. خلاصه داشتم با پوتینم حال میکردم که یه دفعه احساس کردم باید بلند بشم و یه چیزی بگم. سرهنگ معافی داشت کوسشعر میگفت و بقیه هم گوش میکردن و یه عده هم همش داشتند باهاش مختلفت میکردند. اون یه چیز میگفت و اینا ردش می¬کردند. اینا منظورم یه چند تا آدم که دوست داشتن تو هر زمینه نظر بدن و خودشونو عقل کل میدونستن و خیال میکردند کوس خواهر روشنفکری هستند و تمام عالم و آدم باید بیان براشون لنگ پهن کنند. سرهنگ معافی بیچاره هم هی داشت از اصول و مبانی دین حمایت می¬کرد و میگفت همه چی آرومه و من به بهش دلبستم و از این حرفا.
خلاصه توی این موقعیت خطیر احساس کردم باید از سرهنگ بیچاره دفاع کنم. دستم رو بلند کردم و اجازه صحبت خواستم. به محض اینکه اجازه صادر شد شروع کردم هرچی کسشعر بلد بودم گفتم و همش از عقاید سرهنگ دفاع کردم و اون چند نفر رو کوبوندم و هی حال کردم. طوری دفاع می¬کردم انگار از مادر با همین عقاید زاده شدم. سرهنگ هم که دید یکی به حمایتش برخاسته کلی خوشحال شده و بود انگار بهش تی تاب داده بودن و همش لبخند ملیح میزد و در تصدیق حرفی من مثل مسلسل آیه و حدیث از خودش ساطع میکرد. خیلی حال کردم. تا اون موقع لذت دفاع از چیزی که رو که هیچ اعتقادی بهش نداشتم رو درک نکرده بودم. آدم ریلکس ریلکس میتونست حرف بزنه. با خونسردی همه استدلالهای اون چند نفر رو رد می¬کردم و براشون دلایل منطقی می آوردم. حواسم نبود به این که کل کلاس دارن به من نگاه میکنن و توجه همه رو جلب کردم. وقتی کمی خسته شدم نشستم و سکوت اختیار کردم تا استراحت کنم. اون چند نفر ولی هنوز داشتند از خودشون دفاع می¬کردند. چند نفر دیگه هم به دفاع از اونا برخاسته بودن و البته چند نفری هم به دفاع از من برخاستند و خلاصه تا آخر کلاس کلی موافق و مخالف جور کردم برای خودم. اوضاعی شده بود!
اون روز دم غروب وقتی رفتیم آسایشگاه تا استراحت کنیم یکی از این سربازا منو کشید کنار و با چهره ای دوستانه بهم گفت که تمام حرفای منو قبول داره و تا آخر از عقاید من دفاع میکنه و ازم خواست که جلوی اونا کم نیارم. منم در حالیکه تو دلم به خودم می¬خندیدم با ایمان کامل بهش گفتم نگران نباشه و من تا آخرش هستم!
اینم البته قابل ذکر که توی گروهان صد نفره ما کسی مدرک تحصیلیش زیر فوق لیسانس نبود.

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

ذره و خورشید

دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره ای راه نیافت

"ابن سینا"