۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

اسرار التوحید- کفن دزد

نوشته شده در سه شنبه سی ام آذر 1389 ساعت 21:34 شماره پست: 37
شیخ نگاه به مریدان همی داشتی که یک یک نعره زدی و جامه دراندی و از اوضاع زمانه پریشان احوال و هی بر گذشته غبطه خوردی که در گذشته همه چیز بهتر بود مملکت اوضاع نکو داشت و سروری بس مسرور در میان مردمان همی بود و بر حکمرانان قبلی غبطه خوردی که سگشان میارزید براینان و چونان قصه سر میدادند که جگر بنی بشر ریش ریش میگشت و هلاک میشد. شیخ چون چنین دید ناگاه خنده ای سر داد بزرگ و شکم خویش بر گرفت و قاه قاه روده بر گشتی. مریدان چون این حرکت بدیع از وی دیدند علت جویا شدند که چگونه است شیخ ما بر احوال زار میخندد و آن را به سخره میگیرد حال که ما از خویشتن جوک و لطیفه در نمیکنیم! شیخ گفت همانا احوال شما مرا به یاد سرگذشتی از مردمان ده اخمخمیان انداخت و چون این گفت باز هرهر بخندید. مریدان چشم گرد شده و سق دهان برلب و دندان فرود آمده که این سرگذشت ده اخمخیان چه بوده که شیخ عارف و صاحب کرامات و متصل به غیبیات ما همچون کسخلها خنده سر میدهد و قهقهه میزند. شیخ چون کنجکاوی آنان دید لب به سخن گشود و گفت همانا در سالیانی دور در سرزمین اخمخیان مردی سالخورده رو به موت بود و چون آثار مرگ در خویش بدید یک یک پسران گرد خویش جمع کرد و گفت همانا مرا با شما وصیتیست بس گران. فرزندان گفتند ای پدر سالخورده بگو وصیت تو چیست که ما را به گرد خویش جمع کرده ای؟ مرد سالخورده گفت همانا من در عمر خویش کار ناپسندی میکردم و چون پارچه ساتن گران بود و مردم کفن مردگانشان از ساتن همی ساختند من بر گوشه ای از مرده شور خانه کمین همی کردمی و چون آنجا خلوت یافتمی به طرفه العینی کفن آن میت را بدزدیمی و به بازارفروختمی و پول نامشروع همی کسب کردمی. آری فرزندانم آن کفن دزد مشهور شهر من بودم و درهمه این سالیان مردم بر پدر من لعنت فرستادی و گفتی خداوند پدر این کفن دزد را نفرین کند چون کفن مردگان ما میدزدد و ما را در اندوهی عظیم فرو میکند. حال ازشما فرزندانم این میخواهم که به راه مشروع کسب مال کنید و مال مردم نخورید و اگر هم میخورید چنان مالی بخورید که در آن از برای شما هم لذت باشد و از برای آنان هم لذت و اینگونه مال خوردن همانا در لوای اوپن ریلیشن شیپ آزاد است و بس نکو! چون شما ازراه نامشروع کسب مال کنید مرا که پدر شما باشم نفرین خواهند کرد و من نمیخواستمی که در دیار باقی دیگران نفرینم کنند و چون پیرسالخورده این جمله گفتی جان به جان آفرین تسلیم کردی و گور به گور گشتی. فرزندان در مرگ پدر خویش جامه ها دریدند و مبهوت که چرا پدر آنها این چنین کردی و چنان نمودی؟ و در میان آنان پسر ارشد که گویا عقده مال داشت و در پدرسوختگی و دریوزگی و لاشخوری دست همه دولتمردان از پشت محکم بسته بودی و جند لگد هم به پدرش زده بودی، امرار معاش پدر خویش همی تحسین کردی و با خود گفتی این پدر من آنقدر مال مال کرد همانا ندانست راه پول دراوردن به من اموخت و من از این پس به کفن دزدی خواهم پرداخت. القصه پسرارشد به کفن دزدی پرداخت و او افزون بر دزدیدن کفنها چون عقده هوموفوبیا داشتی یک چوب ضخیم نیز در ک-ون هر میتی فرو میکرد و میت را بدون کفن و با چوبی در مقعد رها ساختی. مردم چون این وضع بدیدند سخت متحیر گشتند و همه هم کف و متحدا صدا سردادند که خداوند بیامرزد پدر و مادر کفن دزد اولی را که فقط همی کفن دزدیدی و صد نفرین بر پدر این کفن دزد دومی که افزون بر دزدی کفن، چوب نیزدر ک-ون مردگان ما فرو میکند! شیخ چون حکایت بدینجا رساند باز خنده ای کرد و رو به مریدان همی گفت خودتان صد مفصل بخوانید از این مجمل و همیشه از برای پدر کفن دزدان اولی آمرزش بطلبید. چون مریدان این سخن شنیدند نعره ها زدند و گریستند. شیخ ناگاه فریاد زد: زهرمار! هرچه من میگویم شما گریه میکنید! و از آن پس مریدان خنده ها کردند و بشکن ها زدند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر