۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

سودوکو14

نوشته شده در چهارشنبه پنجم آبان 1389 ساعت 19:9 -سودوکو یه حقیقته و نه اوهام। کسی که مشغول حل سودوی خودشهُ نباید اینقدر توش غرق بشه که حواسش به بقیه سودوکوها نباشه-

عشق پسری به پسری دیگر به مثابه زیباترین و شورانگیزترین اتفاقی که ممکن است در طول زندگی یک پسر دگرباش رخ دهد چگونه ممکن است به مصیبتی بزرگ تبدیل شود؟
نزدیک صبح بود و فلق صبحگاهی اندک اندک میرفت تا ناپدید شود و جایش را به پیشقراوان انوار خورشید صبحگاهی بدهد. سرهنگ حاتمی سرش را روی میز گذاشته بود و با دو دستش شقیقه هایش را می فشرد تا شاید اندکی از درد شدیدی که در سر داشت کاسته شود. چشمهایش را بسته بود و سعی میکرد به چیزی فکر نکند و یا حداقل به چیزاهایی فکر نکند که باعث افزایش این درد شود. احساس میکرد دوباره همه چیز دست به دست هم داده است تا او را به نابودی بکشاند. احساس میکرد تمام خاطرات گذشته زنده شده اند و مدام در ذهنش مرور میشوند و با هر بار مرور، گویی خنجری بر پیکر زخمی و نحیف وی وارد میشود و این ضربات تا جایی که جان او را بستاند ادامه خواهد داشت. چند ماهی بیشتر نبود که تصور میکرد بر همه مشکلات فائق آمده و توانسته گذشته را فراموش کند و امیدوارانه به آینده نگاه کند اما از وقتی که ساعتی پیش آن صحنه را دیده بود متوجه شد که گویی سرنوشت او بر این است تا همچنان با خود مبارزه کند و نه با دیگران و تا بر این مهم پیروز نشود نمیتواند گامی از گام بردارد. او از همان اوایل شب و حتا قبل از آنکه با آن سه جوان در بوستان توحید روبرو شود این احساس را داشت که گویی آن شب، شب ارامی بر وی نخواهد بود و خود را برای پیشامدی ناگوار آماده میکرد اما نمیدانست که این پیشامد اینگونه همه گذشته را در برابرش قرار خواهد داد. تمام شب را نتوانسته بود چشم روی چشم بگذارد. اواخر شب تصمیم گرفت تا سری به آن سه جوان بزند و اوضاع را بررسی کند بلکه کمی از تشویش درونش کمتر شود اما وقتی روزنه درب بازداشگاه راکنار زد با دیدن آن صحنه همه چیز برایش تار و تیره گشت. مهدی و نادر درحالیکه به نظر میرسید هر دو در خواب عمیقی فرورفته اند به شدت یکدیگر را در آغوش گرفته بودند. هم آغوشی دو پسر.
سرهنگ حاتمی همچنان سرش را روی میز گذاشته بود و سعی میکرد به گذشته های دور فکر کند. آن هنگام که در میدان نبرد و در لحظات سخت هشت سال جنگ، آن لحظاتی که دوستان نزدیکش یک به یک در برابر چشمانش کشته میشدند، آن شبهایی که تصور میکرد دیگر طلوع آفتاب روز دیگر را نخواهد دید و همه آن روزهایی که زیر سرمای کشنده دی ماه کرمانشاه و گرمای کشنده خوزستان همیشه احساس میکرد حتا اگر هیچ کس نباشد که به دادش برسد، اطمینان دارد خداوند همیشه در کنارش قرار دارد و این تنها چیزی بود که آرامش میکرد و قوت قلبش میداد. در تمام آن لحظات سخت هیچگاه فکرنمیکرد که لحظاتی نیز ممکن اسنت پیش آید که از آن هم سخت تر است و آن لحظه ایست که دیگر خدا را در کنارت نبینی و خویشتن را خدا تصور کنی و در این جهل به ناگاه همه چیز را ازدست داده ببینی.
سرهنگ حاتمی به دوران پس از جنگ فکر میکرد. دورانی که میتوانست با موقعیتی که پیدا کرده بود ثروت زیادی برای خویش فراهم کند. به تمام آن پیشنهاداتی فکر میکرد که یک به یک رد کرده بود و به همه میگفت برای گرفتن مناصب حکومتی و حیف میل کردن اموال مملکت به این بهانه که چندسالی برای دفاع ازکشورش سختی کشیده است به جبهه نرفته است. به آن حرفهای قلنبه سلنبه ای فکر میکرد که تحویل همه میداد و با افتخار میگفت هدفی جز آبادانی کشورش و ساختن دوباره آن ندارد. هدفی جز پرورش یک نسل سالم و فعال و توانا ندارد. و به قسم هایی که در مجامع میخورد و تعهد میکرد که جز برای مردمش و وطنش گامی برندارد. او دروغگو نبود. ریاکار هم نبود. صحبتهایش از عدم علاقه به منصب حکومتی هم از ته دلش بود. او حتا برای اثبات حرفهایش به قسمت مبارزه با مواد مخدر رفته بود و به عنوان رییس کل مبارزه با مواد مخدر استان فارس نیز فعالیت میکرد. چرا که میدانست آنجا سخت ترین و حساسترین محدوده کاری نیروی انتظامی محسوب میشود. هنگام ریاستش نیز انصافن از هیچ حرکت مفیدی دریغ نکرده بود. چه بسیار قاچاقچیان عمده و خرده را به دام انداخته بود و چه بسیار باندهای خانمان سوز را متلاشی کرده بود و چه بسیار دشمنها که برای خود بوجود آورده بود. او برای اثبات عقایدش همه این سختی ها را تحمل کرده بود اما هیچگاه فکر نمیکرد که شاید سخت ترین نبردها همواره در میدان جنگ که همانا در درون جان و در خانه هر کس ممکن است خلق شود.
سرهنگ حاتمی همچنان سرش را روی میز گذاشته بود و با دستانش سعی میکرد فشار بیشتری به شقیقه هایش وارد کند. اما گویی هرچه بیشتر می فشرد، درد نیزبیشتر میگشت. به یاد روزی افتاد که از یکی از ماموریتهای نیمه تمامش به خانه بازمیشگت. خانه ای زیبا در شهر زیبای شیراز. جاییکه عزیزترین کسانش در آنجا بودند و تمام امید و آرزوی او محسوب میشدند. وقتی به خانه رسید تصور نمیکرد کسی در خانه باشد و لذا کلید انداخت و به آرامی در را باز کرد و وارد خانه شد. از پله های حیاط که بالا آمد از داخل پنجره ای اتاقی که رو به حیاط باز میشد متوجه شد افرادی در خانه هستند. حدس زد پسرش محسن باشد. وقتی از شیشه داخل را نگاه کرد از آنچه که دید بر خود لرزید. پسرش محسن در حال عشقبازی با دوستش وحید بود.
سرهنگ حاتمی از آن آدمهای خشکه مذهب و تعصبی نبود که بخواهد همه را به زور داخل بهشت کند. او میدانست زمانه عوض شده و میدانست که جوانها تغییر کرده اند و میدانست که تغییر نسل نیز همراه با تغییر اندیشه بوده است. او خودش را برای هرگونه گونه رویدادی آماده کرده بود. سعی کرده بود پاره جگرش، محسن را طوری تربیت کند که در عین مقید بودن، آزادی مربوط به خودش را هم داشته باشد. او حتا فکر این را هم کرده بود اگر روزی او را داخل خانه در آغوش دختری نامحرم دید، چه عکس العملی از خود نشان دهد. اما حتا تصور اینکه پسرش در آغوش پسر دیگری باشد هم به ذهنش خطور نمیکرد. آن روز و آن لحظه ناگهان همه آن چیزهایی را طی سالها بدست آورده بود و به آن مینازید و همه روشنفکری اش را و همه تفکر و تدبرش را و همه تجربیات سالهای سخت زندگی را کنارگذاشت و چنان خشمگین شد که نفهمید چطور خشمش را به آن دو جوان بی گناه منتقل کرد و چطور آنها را همانجا توبیخ کرد و متهم کرد و بازداشت کرد و محکوم کرد و حکم را اجرا نمود و از پاره جگرش خواست که از خانه او بیرون برود و دیگر تا آخر عمر جلوی چشمانش ظاهر نشود. او آنها را از خانه بیرون نداخت در حالیکه نمیدانست ابوالفضل، اجیرشده یکی از زخم خورده های دیرینه اش، انتهای کوچه منتظر است تا محسن از خانه بیرون بیاید تا او را با اسید ناکار کند و به ریالهایی برسد که به تک تک آنها نیاز داشت.
سرهنگ حاتمی نمیدانست پسرش را همان شب بار دیگر ملاقات خواهد کرد اما نه آن پسری که با روح گرمش همیشه مایه دلگرمی بود بلکه با جسم سردی که در سردخانه بیمارستان به انتظار گورستان خوابیده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر