۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

سودوکو- 15

نوشته شده در جمعه بیست و هشتم آبان 1389 ساعت 14:28 شماره پست: 33
بچه های شهر من شاخ نیستند. شق هم نیستند. در عین حال شل و ول هم نیستند. کار خودشان را میکنند. به وقتش غیرتی میشوند و به وقتش بی خیال همه چیز. دنبال شر نیستند اما اگر کسی بخواهد شربازی درآورد شرخری را به او میفهمانند. آنقدر مذهبی و خشک نیستند که مدام بخواهند زیارت عاشورا بخوانند و جانماز آب بکشند اما اینقدرهم ول معطل و بی دین و ایمان نیستند که منکر همه چیز باشند. ماه رمضان تا جاییکه بتوانند روزه هایشان را میگیرند و شب های احیا تا جاییکه حال داشته باشند بیدار میمانند و گاهگاهی نمازشان را میخوانند و اگر حسش باشد مسجد هم میروند. حساب محرم و صفر و عزاداری امام حسین هم که کاملن جداست. تعصب خاصی روی آبروی هیئتشان دارند. سعی میکنند مراسم دهه اول محرم را هرسال باشکوهتر برگزار کنند. به وقتش بساط شادی هم برپاست. چهارشنبه سوری عشقشان مهیبتر بودن صدای ترقه شان است و سیزده بدر هرکس زودتر بیرون برود و جای بهتری پیدا کند و دسته جمعی تر برود باحالتر است. بعد از غروب هم دسته نشینی و قلیان توی پارک محله. در مراسم عروسی فامیل و همسایه و رفیق هم که بساط رقص و پایکوبی برپاست و بعضی ها نیز جامی به لب میرسانند و حالی به حالی میشوند. بچه های اسلامشهر اگر شاید زیاد درسخوان نباشند اما خیلی اهل ورزش هستند. نه اینکه همه شان بیسواد باشند و یا همه قهرمان المپیک. همه چیز در حدیست که بتوانند برای خودشان کسی باشند. بعضی ها در درس پیشرفت کرده اند و برخی دیگر در ورزش به جاهایی رسیده­اند و البته بیشتر آنها از بی عدالتی و تبعیض های زیاد گله مند هستند و خواهند بود. به وقتش اهل مرام هستند و جانشان را میدهند و به وقتش چیزی را به تخمشان حساب نمیکنند. اینطور نیست که یک نفر یک نفر دیگر را در خیابان چاقو بزند و بقیه جان کندنش را تماشا کنند. اگر کسی چاقو بزند باید چاقو بخورد و اگر کسی قلدر بازی درآورد باید قلدربازی های سایرین را هم به تماشا بنشیند. و اگر قرار باشد کسی در خیابان بمیرد درجا میمیرد طوری که کسی نتواند فیلمش را با گوشی موبایل بگیرد و برای این و آن ارسال کند .در کل اینها اهل شهر هستند و عشق مرام و روی همرفته شایسته احترام.
حسین هم یکی از بچه هاست. با تمام خصوصیاتی که ذکر کردم. ساده و مودب و در عین حال مغرور. یک سال از مهدی بزرگتر است. قد بلندتر و تنومندتر. وقتی با چشمهای درشتش به کسی یا چیزی خیره میشود انگار دارد توبیخش میکند. وقتی راه میرود کاملن جدی است و به نقطه ای در چند متری اش خیره میشود. دوستان زیادی دارد. اهل مرام و معرفت است ولی بعضی وقتها هم به بچه های کوچکتر زور میگوید. البته زور گفتنش از آن زور گفتنهای دوست داشتنی است و آدم را ناراحت نمیکند. اهل درس و مشق نیست و همیشه خدا توی کوچه پس کوچه های محل ول است. مدتیست مدرسه اش تمام شده و به خاطر فوت پدرش از خدمت هم معاف شده و الان تا وقتی کار مناسبی پیدا کند همچنان در کوچه پس کوچه های محل ول میگردد. مشتری دائمی و هر شبی باقالی فروش سر خیابان است و البته اگر حسش باشد فوتبال هم بازی میکند. تازگیها به قلیان هم میل پیدا کرده است. بعضی شبها با بر و بچ محل بساط به پا میکنند. خانه شان روبری خانه مهدی، کمی آنطرفتر است. بچه ها بین خودشان به او خوشگل محله میگویند چون واقعن خوشگل است. میدانیم که او عاشق مهدی است. رویش نشد چیزی بگوید. مهدی هم او را دوست داشت. او هم خجالت کشید چیزی بگوید. نتیجه اش این شد که مهدی به سمت نادر متمایل شد و حسین تنها ماند. حسین اما دلش نمیخواست تنها باشد. او میخواست با مهدی باشد. اما نتوانست. این نتوانستن به قیمت از دست دادنش شد. او حتا تصمیمش را هم گرفته بود. با خود تصمیم گرفته بود همه چیز را به مهدی بگوید. منتظر فرصت مناسبی بود. یک شب بعد از غروب آفتاب متوجه شد مهدی به سمت پارک توحید میرود. تک و تنها. با خود فکر کرد که این شاید بهترین موقعیت باشد. به همین خاطر از دور طوری که مهدی متوجه نشود به دنبالش راه افتاد. مهدی به پارک رسید. کمی در آن چرخ زد و بعد به سمت زیرگذری که به خیابان شهرداری متصل میشد رفت. از پارک خارج شد و داخل خیابان شد. حسین همچنان به دنبال او بود. میخواست خودش را به او نزدیک کند و با او سلام علیک کند و صحبت را شروع کند. اما احساس کرد مهدی به سمت مقصد خاصی حرکت میکند. صبر کرد تا او به مقصدش برسد. مهدی اندکی داخل خیابان جلو رفت و بعد داخل یکی از کوچه ها شد. چند کوچه را طی کرد و به خیابان مدرسه رسید. خیابان مدرسه را همینطور به سمت جاده اصلی طی کرد تا اینکه در نهایت وارد پارک فدک شد. حسین همچنان کنجکاو بود تا ببیند مقصد مهدی کجاست. وقتی مهدی به پارک رسید. گوشی اش را خارج کرد و تماسی گرفت. بعد از پایان تماس، اول اطرافش را نگاه کرد و بعد به سمت نقطه ای از پارک حرکت کرد. در این لحظه احساس ناخوشایندی تمام وجود حسین را فراگرفت. از آن احساساتی که به یکباره و همچون سیل وجود آدم را میسوزاند و ویران میکند. سعی کرد زود قضاوت نکند و یا حداقل به خودش دلگرمی بدهد تا ببیند چه میشود. مهدی به سمت نقطه خلوت و تاریکی از پارک رفت. تا به پسری که روی نیمکت نشسته بود و انتظار مهدی را میکشید برسد. وقتی به او رسید سلام گرمی کرد و کنارش روی نیمکت نشست. احساس ناخوشایند حسین همچنان بیشتر و بیشتر میشد. چهره آن پسر از دور واضح نبود. نمیدانست مهدی با چه کسی این موقع شب قرار گذاشته است و با او چکار دارد و چرا اینجا قرار گذاشته است. زمان زیادی لازم نبود تا به پاسخ این سوالاتش برسد. آن دو پسر پس از کمی گفتگوی صمیمانه، صورتشان را به هم نزدیک کرده و بوسه ای طولانی و سنگین بر لبان یکدیگر مهمان کردند. غیر از حسین که از دور این ماجرا را دید کسی آن اطراف نبود. اما گویی حسین هم دیگر آنجا نبود. گویی آبسردی آمیخته با اسیدی قوی از سر تا پایش ریخته اند و او ذوب شده و محو شده از این نظام هستی...
چند هفته­ای بود از آن شب طوفانی گذشته بود. شب آرامی از تابستان بود. ماه با قرص کاملش در آسمان خودنمایی میکرد. حسین در محل تاریکی از پارک توحید نشسته بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. ساکت و آرام به نظر میرسید. اما آرامش او کمی فرق میکرد. نوعی سکوت آزاردهنده و یا شاید شکوه کننده از چشمهایش به بیرون نفوذ میکرد. نگاهش مثل نگاه تحقیر آمیز آدمهای بزرگی بود که به انسانهای کوچک دارند. مرامش اجازه نداده بود حرفی به لب بیاورد و یا نگاهی نامناسب به دوستانش داشته باشد. دلش را خوش میکرد که دلبرش خوش است و انتخابش را کرده و این خوشی همچنان مایه دلخوشی اش بود. نادر هم بچه محلشان بود. میدانست او لیاقت مهدی را دارد. تحصیلکرده است و با شخصیت. شاید خیلی اذیت میشد اما تصمیم گرفته بود همه چیز را فراموش کند. اجازه ندهد حس حسادت بر او چیره شود و دست به کارهایی بزند که بعدها پشیمان شود. حسین همچنان به نقطه نامعلومی خیره شده بود و آنقدر در افکار خویش غوطه­ور بود که حواسش نبود یک نفر غریبه در چند متری او ایستاده و با بهت و حیرت به او خیره شده است. آن غریبه آنچنان به حسین خیره شده بود که گویی به موجودی افسانه ای مینگرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر