۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

مسافران ایستگاه پنجم

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم آبان 1389 ساعت 18:21 شماره پست: 31
من هميشه ايستگاه اول سوار مي شوم. چون نزدیکترین ایستگاه به خانه ماست. صبح زود اتوبوسها به نوبت مي ابستند تا مسافرها از گوشه و كنار پيدا شده و سوار شوند. هر ده دقيقه يك اتوبوس حركت مي كند. براي من و همه آنهايي كه ايستگاه اول سوار مي شوند هميشه صندلي خالي وجود دارد. مسافران ايستگاه اول سعي مي كنند صندلي هايي انتخاب كنند كه كنار پنجره باشد و در طول مسير هم آفتاب به آن نتابد. هر كس زودتر برسد صندلي بهتر نصيب او مي شود.
براي مسافران دوم اما مسئله فرق مي كند. براي آنها وجود يك صندلي خالي، هر كجا كه باشد، يك غنيمت محسوب مي شود و البته اگر اين صندلي كنار پنجره باشد بسيار بهتر است.
در ایستگاه سوم مسافران اگر بتوانند يك صندلي خالي پيدا كنند، ولو قراضه، خدا را بسيار شاكر خواهند بود. در عوض مي توانند يك جاي خوب و مناسب براي ايستادن انتخاب كنند.
براي مسافران ايستگاه چهارم ديگر صندلي يك آرزو محسوب مي شود و هميشه محكوم به ايستادن در اتوبوس هستند، اما سعي مي كنند در جاهايي بايستند كه براي آنها كمتر زحمت ايجاد شود. اتوبوس در اين ايستگاه تقريبن پر مي شود. مسافران ايستگاه پنجم ديگر نه به صندلي فكر مي كنند و نه به يك جاي مناسب براي ايستادن. تمام تلاش آنها بر اين است كه به زور وارد اتوبوس شوند و خود را به مقصد برسانند. اين ايستگاه هميشه مملو از مسافر است و اتوبوس در اين ايستگاه به اصطلاح تا خرخره پر مي شود. از اينجا به بعد ديگر هيچ كس نمي تواند سوار شود مگر اينكه كسي پياده شود. اتوبوس هم بر سرعت خود مي افزايد تا سريعتر به مقصد برسد. ظاهرا همه آرام هستند.
اما در اين ميان قضيه مسافران ايستگاه پنجم كمي فرق مي كند. آنها مجبورند به مدت حداقل 45 دقيقه در يك فضاي بسته و تنگ، روي ركاب و پشت در، كنار هم بايستند تا به مقصد برسند. اين مسير هر روزه آنهاست. شايد فكر كنيم اگر بخواهند به همين ترتيب ادامه دهند مدتي بعد حتمن ديوانه خواهند شد و كارشان به تيمارستان خواهد كشيد. اما اين طور نمي شود. آدمها هميشه در شرايط سخت دست به كارهايي ميزنند كه شايد در شرايط عادي حتي به فكرشان هم خطور نكند. مسافران ايستگاه پنجم مخصوصن جوانها در همان فضاي بسته شروع مي كنند به گپ زدن با يكديگر و با صداي بلند براي هم جوك و لطيفه تعريف كردن. بعد هم با صداي بلند مي خندند. انگار نه انگار هر آن ممكن است شصت پاي يكي داخل چشم ديگري شود و يا با يك ترمز ناگهاني راننده، همه آنها مثل ماست درون خيك به يك مخلوط كاملن همگن تبديل شوند. صداي بلند و خنده آنها براي مسافراني كه روي صندلي نشسته اند و چرت مي زنند، آزار دهنده است. يكي از اين مسافران با حالت غرولند به بغل دستي اش مي گويد: لاتهاي بي سر و پا، تربيت خانوادگي ندارند وگرنه اين طور توي اتوبوس عربده نمي كشيدند. مسافر بغل دستي هم كه اين سر و صداها چرت اول صبحش را پاره كرده است، در حالت بين خواب و بيداري با حركات سر صحبتهاي او را تاييد مي كند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر