كي از زيباترين صحنه هايي كه در دوران كودكي به آن علاقه زيادي داشتم تماشاي جنب و جوش مورچه ها در اطراف لانه شان در اوايل بهار بود. با گرم شدن هوا مورچه ها نيز آرام آرام از لانه خود بيرون آمده و از همان ابتداي سال شروع ميكردند به جمع آوري دانه و برگ و گياه و هرچه كه به دردشان ميخورد. من هيچوقت از ديدن مورچه ها سير نميشدم و گاهي اوقات به مدت چند ساعت به فعاليت آنها و رفتارهايي كه در مواقع مختلف از خود بروز ميدادند نگاه ميكردم. خيلي برايم جالب بود. هميشه روي يك خط حركت ميكردند گويي براي خودشان يك جاده نامرئي درست كرده اند. خيلي كم پيش ميآمد كه مورچه اي مسير متفاوتي را پيش بگيرد. اگر يك مورچه مسير خود را جدا ميكرد مطمئن بودم كه به دنبال چيز خاصي ميگردد. به همين خاطر حركت آن مورچه را زير نظر ميگرفتم و پس از مدتي متوجه ميشدم كه به يك حشره مرده و يا يك تكه غذاي بيرون ريخته شده و امثال آن ميرسد. آن مورچه وقتي كه آن غذا را پيدا ميكرد ابتدا كمي با آن ور ميرفت و سپس قطعه اي از آن را با دندانهاي قوي خود جدا كرده و به سمت لانه حركت ميكرد. در طول مسير هم به هر مورچهاي كه ميرسيد يك اتصال كوتاه با شاخكهاي آن مورچه برقرار ميكرد و سپس آن مورچه جديد به سمت منبع جديد غذا حركت ميكرد و به همين ترتيب بعد از چند دقيقه اطراف آن غذا تعداد زيادي مورچه جمع ميشد و در عرض چند ساعت غذا به طور كامل به لانه مورچه ها منتقل ميشد.
همين اتصال شاخكها بين مورچه ها از همه چيز برايم جالبتر بود. گاهي اوقات با شيطنت خاصي با نوك انگشتم ضربه كوچكي به يكي از مورچه ها ميزدم و سپس به تماشاي عكس العمل زنجيروار آن مورچه مينشستم. مورچه تحريك شده بلافاصله سرعت خود را زياد ميكرد و به سمت مورچه هاي ديگر ميرفت و به هر مورچه ديگر كه ميرسيد اتصال كوتاهي با آن برقرار ميكرد و به سمت مورچه ديگر ميرفت. آن مورچه كه پيام را دريافت كرده بود نيز ناگهان به سرعت خود ميافزود و اين پيام را به مورچه هاي ديگر ميرساند. اين عمل به قدري سريع صورت ميگرفت كه در عرض چند دقيقه تمام مورچه ها به جنب و جوش ميافتادند و هركدام به سمت سويي مي دويد. آنها با يك اتصال كوتاه به راحتي هر پيغامي را به سرعت و با تمام جزئيات به همديگر منتقل ميكردند در حاليكه ما آدمها براي اينكه يك حرف ساده را به هم حالي كنيم بايد بنشينیم چند ساعت به اصطلاح فك بزنيم، جر و بحث كنيم ، جلسات هم انديشي و جی میتینگ و سازمان ملل و شوراي امنيت و...
اين حس زبان نفهمي و غرور ناشي از مخلوق برتر بودن همان زمان هم مرا فرا ميگرفت و گاهي اوقات كارهاي وحشتناكي انجام ميدادم. مثلن مورچه ها را از لانه هاي مختلف وادار ميكردم تا با هم بجگند و يا اينكه يك مورچه را از يك لانه برميداشتم و آن را در يك لانه ديگر از مورچه ها رها ميكردم. مورچه هاي لانه جديد كه فكر ميكردند توسط آن مورچه بيگانه مورد هجوم واقع شده اند به سرعت بر سرش ميريختند و تا جاييكه ممكن بود به روش خودشان مورچه بخت برگشته را كتك ميزدند و در نهايت نيز به خارج از لانه پرتش ميكردند. يكبار هم براي پيدا كردن ملكه، لانه يك دسته از مورچه ها را به طور كامل نابود كردم. صرف نظر از قساوت قلبي كه داشتم ولي چيزهاي جالبي هم مي ديدم. مثلن محل انبار دانه ها، محل تجمع و خواب كارگرها، محل تجمع بچه مورچه ها و همينطور كانالها و دالانهاي آنها را كشف ميكردم كه البته همه اين محلها به سرعت منهدم ميشدند. عاقبت هم نتوانستم ملكه را پيدا كنم و چند دشنام و بد و بيراه به خاطر پنهان كردن ملكه نصيبشان كردم و مورچه ها را با لانه ويرانشان تنها گذاشتم!
چند روز قبل صبح زود وقتي داشتم از يك زمين خاكي عبور ميكردم يك لانه با مورچه هايش و همان قوانين هميشگي را ديدم كه تمام خاطرات آن زمان برايم زنده شد و بر آن شدم تا اين مطالب را بنويسم و در وبلاگ قرار دهم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر