نوشته شده در پنجشنبه هجدهم آذر 1389 ساعت 17:42 شماره پست: 35
حس غريبي كه يك مرغ مهاجر دارد. كمي دلتنگ هستم. حس درس خواندن ندارم. حس پاكنويس كردن و يا مطالعه هم ندارم. حوصله موسيقي و يا آواز گوش دادن هم ندارم، حس گپ زدن و يا چرت و پرت گفتن هم ندارم. حوصله هيچ كاري را ندارم. خوابم هم نميآيد. فقط دلم ميخواهد يك كار انجام دهم. بنشينم يك جايي و زل بزنم به چيزي مثل رودخانه يا چشمه يا باران يا حركت اتومبيلها در خيابان، يا اينكه زل بزنم به صفحه يك تلويزيون روشن كه در حال پخش يك مسابقه فوتبال است آن هم از نوع اروپايياش. يادم مي آيد زماني وقتي كه در خوابگاه بودم همين حس به من دست داد و در سالن تلويزيون همين طور زل زده بودم به صفحه تلويزيون ولي اصلا حواسم به آن نبود. فقط گهگاهي اسم اينترميلان به گوشم ميخورد. يك نفر آمد پرسيد بازي كجا و كجا است؟
من هم نميدانستم همين طوري از خودم گفتم: اينترميلان و فلانجا !
با تعجب پرسيد: كجا !؟
من هم گفتم : فلانجا و سريع از آنجا خارج شدم تا آن پسر قيافهام را بهخاطر نسپارد كه بعدها هر وقت مرا ببيند به دوستانش بگويد اين پسرك اندكي خل است يا اينكه در دلش به من بخندد چون حاليش نيست كه وقتي "حس زل" به آدم دست ميدهد ديگر دست خودش نيست؛ همينطور مثل تكه چوبي كه در يك اقيانوس شناور است، آدم هم در دنياي بيكران درون خويش و البته اندكي هم بيرون خود شناور است و مدام به اين سو و آن سو ميرود تا اينكه به صخرهاي بخورد و درب وداغان بشود يا به ساحلي برسد و سر و ساماني به خود بدهد.
حس غريبي كه يك مرغ مهاجر دارد. كمي دلتنگ هستم. حس درس خواندن ندارم. حس پاكنويس كردن و يا مطالعه هم ندارم. حوصله موسيقي و يا آواز گوش دادن هم ندارم، حس گپ زدن و يا چرت و پرت گفتن هم ندارم. حوصله هيچ كاري را ندارم. خوابم هم نميآيد. فقط دلم ميخواهد يك كار انجام دهم. بنشينم يك جايي و زل بزنم به چيزي مثل رودخانه يا چشمه يا باران يا حركت اتومبيلها در خيابان، يا اينكه زل بزنم به صفحه يك تلويزيون روشن كه در حال پخش يك مسابقه فوتبال است آن هم از نوع اروپايياش. يادم مي آيد زماني وقتي كه در خوابگاه بودم همين حس به من دست داد و در سالن تلويزيون همين طور زل زده بودم به صفحه تلويزيون ولي اصلا حواسم به آن نبود. فقط گهگاهي اسم اينترميلان به گوشم ميخورد. يك نفر آمد پرسيد بازي كجا و كجا است؟
من هم نميدانستم همين طوري از خودم گفتم: اينترميلان و فلانجا !
با تعجب پرسيد: كجا !؟
من هم گفتم : فلانجا و سريع از آنجا خارج شدم تا آن پسر قيافهام را بهخاطر نسپارد كه بعدها هر وقت مرا ببيند به دوستانش بگويد اين پسرك اندكي خل است يا اينكه در دلش به من بخندد چون حاليش نيست كه وقتي "حس زل" به آدم دست ميدهد ديگر دست خودش نيست؛ همينطور مثل تكه چوبي كه در يك اقيانوس شناور است، آدم هم در دنياي بيكران درون خويش و البته اندكي هم بيرون خود شناور است و مدام به اين سو و آن سو ميرود تا اينكه به صخرهاي بخورد و درب وداغان بشود يا به ساحلي برسد و سر و ساماني به خود بدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر